Tuesday, September 3, 2013

امان از چشمان سیاه اش


چشمهای درشت و مشکی اش نمناک اشک بود . معصومیت چشمهایش دلم را به آتش می کشید. صورت زیبایش نشان
 نمی دهد که هجده ساله باشد. اما غم چشمانش بیداد می کند. 
وقتی متولد شد نمی دانست که این دنیا خواب پریشانی برایش دیده است. شاید اگر می دانست آنقدر برای آمدنش عجله نمی کرد. او هشت ماهه بدنیا آمد. در حالی که امیدی به زنده ماندنش نبود، ماند تا آینه حسرتی باشد برای والدینش. 
والدینی که با ندانم کاری و خامی آینده و زندگیش را تباه کردن. انقدر جنگیدند و ندانستند که مجروح جنگشان دختریست با چشمانی سیاه. 
هنوز پنج ماه از شکل گرفتن نطفه اش در رحم مادر نگذشته بود که سکته مغزی کرد تا برای همیشه حسرت راه رفتن و تکاپو بر جانش سایه اندازد. 
او امروز دختری هجده سال است که با نگاهش رفتن آدمها را دنبال می کند بی آنکه بتواند تکانی بخورد. واما امان از نگاه معصوم و غمگینش...
نمی تواند واضح حرف بزند، وقتی به سوال ات جواب می دهد . میبینی چه رنجی می کشد وقتی جوابش را نمی فهمی. هجده سال است که رنج می کشد. 
با همه این ناتوانی ها تلاش کرده و درس خوانده . اما اکنون باید خانه نشین شود، چرا که اینجا ایران است. و برای کم توانهای جسمی که قادر به استفاده از دست و پا به طور کامل نیستند برنامه ای ندارد. در حالی که او می توانست در رشته کامپیوتر تحصیل کند. اما اکنون چشمانش غرق در اشک است که از اول مهر حتی مدرسه ای هم ندارد...

Friday, July 19, 2013

باباش


بیست و هفت سال بیشتر نداره. سال 65 وقتی یازده ماهش بود باباش در جنگ ایران و عراق کشته شد .دو سال بعد مادرش ازدواج کرد و از اون به بعد زیر بال و پر عمو و عمه اش بزرگ شد. 
تو شرایط فعلی که جوانها با سن و سال بالاتر،از ترس هزینه های سرسام آور زندگی،اجاره خونه و بیکاری توان ازدواج کردن رو هم ندارند، اون بیست و سه سالگی ازدواج کرده و الان هم یه بچه داره، خونه نود متری تو یکی از مناطق خوب تهران،پژوپرشیا، کار دولتی که هر وقت از اداره اش خوشش نیاد به راحتی می ره یه اداره دیگه و دانشجوی فوق لیسانس حقوق ه که تو یکی از دانشگاههای دور افتاده آزاد قبول شده و بعد از انتقال داره توی ه تهران درس می خونه. میشه گفت اوضاع اش روبراه.
دیشب داشت سنگ این حکومت و مخصوصا دوره احمدی نژاد رو به سینه میزد. می گفت مردم راحت زندگی می کنند همه ماشین دارند زندگیهاشون تجملاتی شده. آقای احمدی نژاد گل کاشته... 
روی صحبتش به جوانی بود که 4 سال از او بزرگتره اما بیکاره، دوست داره زن بگیره و زندگی تشکیل بده اما نمی تونه. 
نان این حکومت چشم و گوش آدمها رو می بنده ، وجدانشون رو اسیر می کنه. اینطوریکه فقط شکم سیر خودشون رو می بینند و به اطراف شون بی توجه می شن.
در همین دور و اطراف آدمهایی رو می شناسم که هرچی ساعت کاریشون بیشتر میشه باز هم توان اداره زندگی براشون سختتر میشه. 
ما بخیل نیستیم ، باشه به تاوان خون پدرت تو خوب زندگی کن. اما حقیقت را انکار نکن.

Sunday, July 7, 2013

تاکسی


تاکسی پراید زرد رنگ از تمیزی برق می زد. انقدر تمیز بود که توی هوای دود گرفته و کثیف شهر ،برق خورشید رو بهمراه خودش می کشوند.
با تحسین سرک کشیدم، با دیدن چهره راننده لبخندی به لبم نشست و زمان به سرعت به عقب برگشت.
همیشه بعد از دانشگاه من و مریم از چهار راه تا میدون ولیعصر پیاده می رفتیم. انقدر حرف می زدیم و به سوژه های مختلف و پیش پا افتاده می خندیدیم که نمی فهمیدیم چطور مسیر رو طی کردیم. معمولا هم نبش میدون آب میوه و پیراشکی می خریدیم تا توی تاکسی بخوریم. 
انروز مثل همیشه پیراشکی شکلاتی و آب پرتغال خریده بودیم . تاکسی های پیکان سفید و نارنجی رنگ کنار میدون صف کشیده بودن و منتظر مسافر .
تقریبا اکثر راننده تاکسی های خط میدون ولیعصر تا سیدخندان رو می شناختیم. نوبت راننده لاغر اندام با موهای فرفری بلند و سبیل نازک قیطونی که شبیه ایتالیایی ها تیپ می زد بود. کمی این پا و اون پا کرد با دلخوری آمد سمت تاکسی و سوار شد.نمی فهمیدیم چرا از اینکه ما سوار ماشینش شدیم نتنها خوشحال نیست بلکه عصبی هم شده. هنوز پیراشکی ها رو گاز نزده بودیم که دیدم از جلوی ماشین یه جعبه دستمال کاغذی برداشت و اون رو سمت من گرفت. من که غرق صحبت و خنده بودم جعبه رو از دستش گرفتم و گذاشتم پشت شیشه . دیدم با تعجب من رو نگاه می کنه . گفت: خانوم من دستمال رو دادم به شما که دستتون رو با دستمال پاک کنید که یوقت دستتون کثیف نباشه بزنید به صندلی ماشین. من و مریم داشتیم از خنده منفجر می شدیم. کل مسیر راننده وسواسی داشت حرص می خورد و از تدی آینه ما رو تماشا می کرد. از اونجایی هم که وقتی آدم فکر می کنه تحت نظره بیشتر سوتی میده انواع و اقسام بلاها سر آب پرتقال و پیراشکی ما میومد. خلاصه مرد بیچاره کلی عذاب کشید . در آخر هم هر دو از ماشین پیاده شدیم و یادمون رفت کرایه تاکسی رو حساب کنیم که دیدیم راننده مو فرفری با صورت سرخ  و چشمای برافروخته داره نعره می زنه .حالا از اون روز شاد و دخترانه زمان زیادی گذشته راننده تاکسی زرد طلای همان راننده مو فرفری وسواسی بود. اما چهارده سال پیرتر با همان موهای فرفری و سبیل قیطونی اما جوگندمی .

Thursday, June 27, 2013

تصادف


چندین سال پیش تصادف شدیدی کردم که من مقصر بودم. جایی که دورزدن ممنوع بود دور زدم و یه آدم بد ذات که جلوی ماشینش داغون بود وقتی دید من دارم دور ممنوع می زنم باخیال راحت مقابل چشمام سرش رو برگردوند و صاف آمد توی ستون ماشینم. 
بعد هم گفت می خواستی دور نزنی مقصر تویی
از اون روز دیگه تصادف نکردم.
درس بزرگی که گرفتم این بود هیچوقت کاری نکنم که حق با من نباشه و مجبور بشم پول زور بدهم. 
حالا نکته مهمتر اینکه تصادف پیش میاد چون اسمش  تصادفه . شاید توی تصادف جونت رو از دست دادی به این فکر کن که اگر اتفاقی برات افتاد اولا تو یه آدم قانون شکن از دنیا رفتی  و همه میگن می خواست خلاف نکنه دوما خونت هدر رفته حتا لایق دریافت دیه هم نیستی، روی صحبتم به موتور سواراست که حتی یه ضربه کوچیک هم منجر به مرگشون میشه.

Tuesday, June 25, 2013

غیرت


ساعت 23:30 ،پشت چراغ قرمز ، چارراه گلبرگ.
سرم را به شیشه ماشین چسبانده ام و به این دنیای بی ارزش فکر می کنم. دنیایی که در آن معلقم و بی اختیار.
دخترک دست فروش یازده سال داشت. با مانتو مدرسه و شالی رنگارنگ بر سر. بسته ای در دستش بود نمی دانم چه بود . صدایش مثل ناله به گوشم رسید که با سری کج  به ماشین کناری التماس می کرد. 
ناخودآگاه نگاهم به سمتش خزید. سه جوان در ماشین کناری بودند . سه جوان ایرانی ، بله جوان غیور ایرانی ، از همانها که همیشه در مناسبات ملی و مذهبی غیرتشان را به زبان می آوریم. 
لبخند کثیف جوان راننده و چشمان هیزش تکانم داد. سرم را از روی شیشه برداشتم و با خشم تیر نگاهم را به سمت جوان نشانه گرفتم شنیدم که به دخترک می گفت : بیا با ما تا همه اش را بخرم ، دخترک با کودکیش می گفت : نمی خواهم ،یکی بخر
از شدت خشم به خود می لرزیدم . جوان سنگینی نگاهم را حس کرد و نگاهم کرد. با عصبانیت و تاسف سری تکان دادم و با اشاره به دخترک به او گفتم خجالت بکش این هنوز بچه است. 
چراغ سبز شد و ما دور شدیم 
نیم ساعت مانده به نیمه شب ،دخترک یازده ساله وسط چارراه گلبرگ چیزی می فروشد و جوان غیور ایرانی در اندیشه سوءاستفاده از اوست.
و من از شدت خشم دلم چماغی می خواست تا شاید غیرتش را می توانستم مخدوش کنم.

Sunday, May 12, 2013

خواب مرگی

حتما تا حالا شنیدید که میگن از خستگی مردم. این واقعا برای من اتفاق افتاد . داشتم مطلب اسباب کشی رو می نوشتم خطوط آخر بودم که خوابم گرفت رفتم توی اتاق ، خوابیدم و پتو رو هم طبق عادت کشیدم روی سرم. چشمتون روز بد نبینه هنوز خوابم نبرده بود که صدای همسرم رو شنیدم که سعی داشت من رو بیدار کنه. چشمهامو باز کردم درست سر جای فعلی دراز کشیده بودم و همسرم رو می دیدم که روبروی من ایستاده و داره من رو نکوهش می کنه که چرا وسط روز خوابیدی بلند شو. از اون اصرار که بلند شو از من تلاش برای بلند شدن . هر کاری می کردم که بلندشم نمیشود با دستم پتو رو کنار میزدم اما میدیدم که هنوز پتو روی سرم هست. کاملا روح خودم رو حس می کردم که از بدنم خارج میشه و توان اداره این تن خسته رو نداره ساعتی در کنار جسمم تقلا کردم تا بهش مسلط بشم اما اصلا امکان نداشت . روحم کاملا هوشیار بود. حتی صدای اطراف رو میشنید. نا امید شده بودم ، گریه ام گرفته بود و فکر می کردم که دیگه مردم و بیدار نمیشم. در حالت خلسه ای فرو رفته بودم، سبک در اطراف جسمم می چرخیدم در همین حال ناامیدی، دیدنم که مادرم هم به همسرم پیوست و سعی می کرد که من رو بیدار کنه .با اومدن مادرم محیط اطرافم تغییر کرد و خودم رو در فضای ناشناخته ای دیدم مادرم تلاش می کرد تا روحم را بر تنم تسلط بدهد، از روش دوخت و دوز استفاده کرد پارچه و سوزنی به دستم داد تا آن را بدوزم و من تلاش کردم و موفق شدم سوزن را در دست گرفته و پارچه را دوختم به محض تمام شدن دوخت و دوز از خواب بیدار شدم و اینبار بیداری واقعی بود . روح و جسمم با هم بودن و من تنها در خانه، نه همسری برگشته بود و نه مادری در کنارم . بیدار شده بودم .هنوز روح و جسمم به شدت تمایل به جدایی داشتند اگر پلک بر هم میزاشتم باز متوجه جداشدن روحم می شدم اما به سرعت و از ترس چشمهایم را باز کردم تا دوباره به سرنوشت قبلی دچار نشوم . اراده محکم کردم و اینبار بلند شدم. دو ساعتی می شد که روح و جسمم از هم جدا بودند به سمت آشپز خانه رفتم و لیوان چای ریختم و با تمام شدن قطره آخر چای متوجه شدن اثری از اون خستگی مزمن در تنم نیست و سر حال سرحال شدم. من مردم و زنده شدم.

اسباب کشی


پنجمین اسباب کشی زندگی مشترک ما هم با موفقیت انجام شد. طی شش سال زندگی متاهلی،پنج بار جابجایی داشتیم. انگار پروژه اسباب کشی علاوه بر اینکه وسایل خونه رو داغون می کنه، ضربات مهلکی هم بر تن ما وارد کرده که به راحتی جبران نمیشه. چنان بندبند استخونها درد گرفته که انگار تریلی 18چرخ از روم رد شده،در هر صورت ما جابجا شدیم الان 95%کار و چیدمان انجام شده پنج درصد باقیمانده هم بزودی انجام خواهد شد.
وقتی کار جمع آوری اسباب رو از منزل سابق انجام میدهید می تونی هم حس خوشحالی داشته باشید و هم ناراحتی، وقتی که بدونید قراره بری جای بهتر صد در صد خوشحال هستید ولی اگر قرار باشه جای بدتری برید و باید دل بکنید از زندگی محبوبتون، اونوقت که اسبابکشی علاوه بر اینکه سختر و عذاب آورتر میشه خیلی هم کند پیشمیره و جون آدم رو بالا میاره. 
خدا رو شکر از این جابجایی راضی بودم زود تموم شد و من به خونه بهتری منتقل شدم. اینبار توی انتخاب خونه خیلی دقت کردیم با همه شارلاتان بازی بنگاهی جماعت سعی کردیم گول نخوریم و ملاکهای که برای خونه داشتیم رو مدنظر قرار دادیم و با پافشاری همسرجان، خونه دلخواهمون رو تصاحب کردیم.
البته ناگفته نماند تا تویه خونه مستقر نشی یه سری معایب و محاسن خونه برات رو نمیشه.
مثلا توی خونه قبلی،  مشکل جابجای اکسیژن و هوا داشتیم ، خونه خفه بود و این موضوع رو ما بعد از اینکه یکماه اونجا زندگی کردیم فهمیدیم. اول گلدونهام داغون شدن و بعد مدام سردردهای شدید می گرفتیم . اشکال هم توی معماری خونه بود. منظره اتوبان همت و دیدن مردم بیچاره پشت ترافیک از یک طرف،سرو صدای اتوبان همت که گاهی برای دلداری خودم به صدای رود خونه همت تشبیه اش می کردم از طرف دیگه، باعث شد اینبار به گنج یک کوچه بن بست پناه ببریم که به باغی منتهی میشه و صبحها با صدای جیغ بلبلها و پرندهها بیدار میشیم. 
نه اینکه اینجا بی عیب باشه اما خدا کنه آرامش از دست رفته رو بهمون برگردونه.
خلاصه نکته اخلاقی اسباب کشی اینکه از تجربه هاتون استفاده کنید برای انتخاب بهتر ، وقتی انتخابت درست و شایسته باشه نیاز ندادی زود زود اسباب کشی کنی که هم خودت داغون بشی هم وسایل زندگیت.
ملاکهاتون رو با هم مقایسه و اولویت بندی کنید و گول ظاهر رو در انتخاب محل زندگی نخورید.
داشتن نورکافی و رنگ روشن دیوار از ایجاد افسردگی پیشگیری می کنه و هرگز گردش هوا در خونه رو فراموش نکنید. در ضمن به حرف هیچ بنگاهی و صاحب خونه و حتی مستاجر قبلی اعتماد نکنید فقط به گوش و چشم خودتون و ساکنین دیگر ساختمون اعتماد داشته باشید. این بود تجربیات یک مستجر جوان.
باشد که همه مستاجرین صاحب خانه شوند.

Friday, April 26, 2013

حساسیت لعنتی


پارسال تابستون بود که یه لیوان پر تمشک و گلپر نوشجان کردم،لذتی که قابل توصیف نیست ،طعم ملس تمشک با عطر گلپر آدم رو یاد روزهای خوب بچگی می نداخت،دلم می خواست چند لیوان از این معجون بهشتی بخورم ، شهر بندری انزلی بودیم و داشتیم توی بازار قدم می زدیم در طول زمانی که لیوان تمشک داشت ذره ذره خالی میشد یادم نمیاد به مغازه ای توجه کرده باشم ، تمام تلاش این بود که طعم دلنشینش رو در ذهنم حک کنم . لیوان خالی شد و ما ساعتی توی بازار چرخیدیم ، کم کم داشت نفس کشیدن برام سخت می شود فکر کردم علت اون رطوبت و گرمای بیش از حد هواست. سعی می کردم با کشیدن نفسهای عمیق به خودم مسلط بشم اما اوضاع لحظه به لحظه بدتر می شود، طوری که دیگه نمی تونستم صحبت کنم به سختی به علی گفتم که نیاز به دارو دارم اما کار به درمانگاه و اکسیژن رسید. خلاصه با تزریق فراوان آمپولهای ضد حساسیت اون شب بخیر گذشت و ما خفه نشدیم . از اون روز به بعد دیگه حنجره ما روی آرامش ندید هر چیز مشکوک و بوداری می خوریم ،انگار هزاران زنبور وارده گلوی ماشده و علاوه بر تنگ کردن راه هوا،نیشی هم بر گلوی ما میزنند. 
تمشک،خربزه،بادمجان،فلفل ،عطر و و و هرچه که دوست دارم باعث خفگی من می شود اما قرصی کوچک آبیست بر آتش گلویم. حالا همیشه نگرانم که اگر آن قرص نازنین در دسترس نباشد من چکنم.
ریشه این همه حساسیت در ایران چیست و چرا انقدر شایع است؟جواب رو فقط خدا می داند و بس

 

Monday, April 1, 2013

سرشماری دوستدارانت


روز تولدت زمان خوبی برای سرشماری افرادیست که دوستت دارند.
همسرم
مادرم
پدرم
مادر همسرم 
پدر همسرم
همراه اول
و دیگر هیچ کس .... 
و اینگونه تنهای خویش را بهتر درک می کنی اما از این تنهایی غمگین نباش، چراکه آنان که هستند و باقیمانده اند، همانهایی هستند که عشق و دوست داشتنشان خالص و صادقانه و بی ریاست.

روز تولد


همیشه از روز تولدم متنفر بودم انگار بزرگتر شدن رو دوست نداشتم اما امسال حس بیتفاوتی در چنین روزی کمی برام عجیب بود، من امسال در روز تولدم ، عصبانی،غمگین و طلبکار نبودم ، در عوض آروم و بیخیال روزم رو سپری کردم. حس می کنم که به قله رسیدم و از حالا به بعد قراره بقیه مسیر رو با سرعت و بدون زحمت طی کنم. 
سعی می کنم دستهایم را باز کنم و چشمانم رو ببندم و  به سمت سرازیری بدوم و از باقیمانده عمر لذت ببرم. خدا رو چه دیدید شاید در مسیر پرواز کردم و رویاهایم به حقیقت پیوست.
تولدم مبارک

Saturday, March 23, 2013

عکس یادگاری

توی گوشی من، عکس های  زیادی هست، عکسهایی که خودم گرفتم یا عکسهایی که از اینترنت دانلود کردم. تا دو سال پیش از ده تا عکسی که توی گوشیم بود 5 تاش از خودم بود، آرایش می کردم و از خودم عکس می گرفتم، انگار می خواستم خودم رو چک کنم که آیا  قیافه ام خوبه ؟  آیا هنوزم زیبام ؟ اما الان بیشتر از دو ساله که دیگه از خودم عکس نگرفتم. شاید دلیلش این باشه که نمی خواهم با واقعیتها رو برو بشم.... درسته دیگه از خودم راضی نیستم، پس عکس هم نمی گیرم . اما بجای خودم از همسرم عکس گرفتم ، الان از هر ده عکس گوشیم، 6 عکس ، تصویر همسرمه . انگار می خواهم اون رو با عکسهایش در وجودم ثبت کنم. وقتی دلگیرم  و ناراحت، و وقتی تنهام ، سعی می کنم تا با دیدن عکسهای گوشیم و خاطرات خوش ، جای تمام  دلسردی هام رو پر کنم . امیدوارم این موضوع هم مثل عکس گرفتن از خودم کمرنگ نشه. شاید من دوباره از خودم عکس بگیرم اما الان با این ایده، خیلی فاصله دارم.

Thursday, March 21, 2013

قدم نویی که نرسید


بهار 92 قرار بود تو بیایی، ای قدم نورسیده من، اما عمر کوتاهت کفاف نداد. بی صدا و آهسته آمدی،بی صدا و آهسته هم رفتی. من ماندم و حسرت تو. من ماندم و اشکهای پنهانم. 
بهار 92 قرار بود که بیایی.
بهار 92

Saturday, March 16, 2013

نگاه


امروز یاد نگاه چند روز پیش مامانم افتادم، وقتی داشتم باهاش حرف می زدم یطوری عجیب بهم نگاه می کرد، سریع حرفم رو قطع کردم تا بپرسم چرا اینطوری نگاهم کرده، اولش نمی خواست جوابم رو بده ولی با اصرار من گفت: پیش خودم داشتم فکر می کردم که این همون شیواست. 
موضوع حرفم موضوع ساده ای بود. فکر می کنم مامانم اصلا حواسش به حرف من نبود و بیشتر در دنیای فکر خودش فرورفته بود و محو تماشای میوه زندگیش بود . نفهمیدم که آیا از این محصول راضی بود یا نه؟! نگاهش معنی رضایت یا نارضایتی نمی داد فقط یه عمقی داشت که حس کردم داره من رو ذره ذره ثبت می کنه. همونجا سریع یاد نگاه همسرم افتادم. وقتی که من و اون بودیم و مادرش یه وقتهای که بیشتر به مادرش نزدیک میشود یه نگاه عجیبی به من می کرد انگار می خواست، وجود من رو در کنار خاطرات گذشته اش هضم کنه . من از نگاهش خوشم نمیومد انگار که داشت من رو با فرد رویاهاش مقایسه می کرد . بعدا که ازش پرسیدم چرا اینجوری نگاهم می کردی؟ می گفت : پیش خودم می گفتم یعنی این زن منه!
نگاه مامانم هم همون رنگ و بوی نگاه علی رو داشت و من از هیچ کدوم این نگاه ها خوشم نیامد .
حالا من هستم و تصویری از دونگاه مبهم

اثر شاخه گل


خوب، من امروز اولین شاخه گل زندگی مشترکم رو بعد از 6 سال از همسر گرفتم. نمی دونم، چرا هیچ وقت برام گلی نخریده بود ؟ شاید غرورش اجازه نمی داده، اما هر دلیلی که برای گل نخریدنش داشت مهم نیست مهم اینکه الان می دونم چرا گل خریده و مهمتر اینکه وقتی گل رو دستش دیدم همه غصه هام تموم شد. غصه ای که یک روز کامل، من رو در رختخواب نگه داشته بود و می تونست روزهای آینده که اتفاقا روزهای اول سال نو هست رو هم خراب کنه. 
بله یک شاخه گل رز جادو کرد و با ورودش به زندگیم لبخند رو به لبم نشوند.

Tuesday, March 12, 2013

دلم برای خانه های قدیمی تنگ شده


دلم برای ساختمونهای قدیمی با دیوارهای پهن، تنگ شده. ساختمونهای که سازنده هاش به محکمی خونشون مینازیدن، رنگهای روغنی براق که اگر با سیم ظرفشویی هم می شستیش، رنگش خط هم نمی افتاد.نوار باریک روی دیوار که مرز رنگ روغنی گرون قیمت رو از رنگ پلاستیک جدا می کرد . حیاط و ایوون ، طاقچه و پیش بخاری ،سرداب و انباری ... 
دلم برای قدیمها تنگ شده وقتی کرسی میذاشتیم و من و داداشم فکر می کردیم باید از کرسی بالا و پایین بریم و برای قایمباشک بازی ازش استفاده کنیم . شب و نصف شبها هم وقتی پامون می خورد به بخاری برقی وسط کرسی با جیغ از خواب می پریدیم  . حمامهای بزرگ قدیم که سر حمومی داشت با یه طاقچه بزرگ و پهن که وقتی حمامت تموم شد روی اون طاقچه منتظر میشستیم تا خشک بشیم و لباس بپوشیم. آبگرمکنهای استوانه ایی که به سختی روشن میشد .  یاد قدیمها بخیر همه چیز صفای بیشتری داشت چراغ نفتی وسط اتاق که بهش می گفتیم "والر " نمی دونم چرا حتما مارکش بوده . یه بارم داداشم که که خیلی کوچولو بود و سوار روروکش بود و از قضا اون لحظه به من سپرده شده بود، با سرعت رفت سمت اون والر لعنتی و دسته والر که روی حرارت  قرار گرفته بود و از شدت داغی قرمز شده بود رو گرفت توی دستش. یادم میاد که پوست دستش به اون دستگیره داغ چسبیده بود و من فقط جیغ می زدم .
وقتی مامانم روی  اون شلغم و لبو درست می کرد و بعد که آماده شدن بابام می برد میزاشتشون تو کوه برف وسط حیاط تا زودتر خنک بشن... قدیمها برف هم مثل کوه تو حیات جمع می شد منم کلاه نقابدار سرم می ذاشتم و دستکش دست می کردم و برف بازی می کردم ... الان دیگه برف هم صفا نداره!
همسایه از لب دیوار با مامانم غذا رد و بدل می کرد. و من هم با شلنگ آب می پاچیدم تو حیاط همسایه مون تا بازی بچه هاشو بهم بزنم.
تو حیاط چادر میزدم . نه که فکر کنید از این چادرهای حاضر آماده نه با چادر نمازهای مامانم چادر می زدم و خونه درست می کردم و ساعتها بازی می کردم و خوشحال بودم .
دلم برای خونه های قدیمی تنگ شده . خونه های که ساعت دو نصف شب باصدای پای همسایه بالاسری آرامش شبانت بهم نمی ریخت.  خونه های که صدای جیغ و فریاد، شادی و ناراحتی زن و شوهرها از توش فاش نمی شد . دلم برای آشپز خونه ها بسته تنگ شده که تا مامان با ظروف غذا ازش بیرون نمییومد نمی فهمیدی ناهار یا شام چی داریم. صدای تق و توق ظرف  و ظروف و استارت یخچال و ماشین لباسشویی و ظرفشویی لحظه هاتو بهم نمی ریخت . 
دلم برای خوابیدن روی دوشکهای پنبه ای و انداختن لحاف پشمی روم تنگ شده متکاهایی که شکل سوسیس بزرگ بود. صدای رادیو و قصه ظهر جمعه تنگ شده.
خونه هم خونه های قدیم

Friday, March 1, 2013

حسرت

سالهای پیش وقتی تلویزیون و ماهواره نبود مردم شبها با تاریکی هوا خود را برای رفتن به بستر آرامش و خواب آماده می کردند،صبحها هم با سپیده دم وقتی خروس بانگ بیدار باش می داد بلند می شدند، و این بیدار شدن اصلا کار سختی نبود چون اگر از ساعت 10 شب تا ساعت 6 صبح می خوابیدند ، 8 ساعت خواب شبانه و چرتی هم  در میانه روز کفایت می کرد . چشمهایشان عادت به دیدن چیزهای اضافه نداشت آنچه می دیدند محیط زندگیشان بود. دنیای کوچکشان در مقابل چشمشان بود و فراتر از آنرا نمی توانستند تصور کنند ، از قضا حسرتشان هم کوچک بود مثلا شاید دلشان می خواست مزرعه بزرگتری می داشتند یا شاید خانه همسایه شان خوش ساختتر از خانه خودشان بود .
اما امان از حسرتهای هم نسلان ما ...
شهرها که بزرگ و رنگارنگ مملو از خانه ها و قصرهای دیدنی و شیک شده اند ، ماشینهای لوکس و مدرن که هر یک زیبایی و قیمت خود را به رخ اتومبیل کناری خود در خیابانهای پر زرق و برق می کشند  و انواع و اقسام پاساژها و مغازه های مختلف با اجناس متفاوت و هوس انگیز ، که هریک ذره ذره زهر حسرت رو به جان آدم تزریق می کنند از همه اینها که بگذریم  تلویزیون و ماهواره و اینترنت درد مضاعف شده اند و شدت این سم سهمگین را چندین برابر کرده اند. امان از حسرت ...
تکنولوژی با همه خوبیهایش سمی خطرناک را به تن ما تزریق می کند که از ورود آن گریزی نیست و هر کسی طاقت تحمل این سم را ندارد.

Thursday, February 28, 2013

آغاز

بالاخره با همکاری همسر عزیزم وبلاگم رو افتتاح کردم. مدتها بود دنبال وبلاگی می گشتم که نرم افزار موبایل داشته باشه اما نمی دونستم که گوگل عزیز این امکان رو به راحتی در اختیار کاربراش قرارداده. در هر صورت از هر دوشون متشکرم .
این یک آغاز است. آغازی برای باز شدن قفلهای مغزم. چه بسا قفل زبانم، زبانی که به سختی باز می شود. آغاز همیشه شیرین و امیدوار کننده است اما این پشتکار است که به رویاها جامه عمل می پوشاند.

می نویسم تا بماند