Friday, July 19, 2013

باباش


بیست و هفت سال بیشتر نداره. سال 65 وقتی یازده ماهش بود باباش در جنگ ایران و عراق کشته شد .دو سال بعد مادرش ازدواج کرد و از اون به بعد زیر بال و پر عمو و عمه اش بزرگ شد. 
تو شرایط فعلی که جوانها با سن و سال بالاتر،از ترس هزینه های سرسام آور زندگی،اجاره خونه و بیکاری توان ازدواج کردن رو هم ندارند، اون بیست و سه سالگی ازدواج کرده و الان هم یه بچه داره، خونه نود متری تو یکی از مناطق خوب تهران،پژوپرشیا، کار دولتی که هر وقت از اداره اش خوشش نیاد به راحتی می ره یه اداره دیگه و دانشجوی فوق لیسانس حقوق ه که تو یکی از دانشگاههای دور افتاده آزاد قبول شده و بعد از انتقال داره توی ه تهران درس می خونه. میشه گفت اوضاع اش روبراه.
دیشب داشت سنگ این حکومت و مخصوصا دوره احمدی نژاد رو به سینه میزد. می گفت مردم راحت زندگی می کنند همه ماشین دارند زندگیهاشون تجملاتی شده. آقای احمدی نژاد گل کاشته... 
روی صحبتش به جوانی بود که 4 سال از او بزرگتره اما بیکاره، دوست داره زن بگیره و زندگی تشکیل بده اما نمی تونه. 
نان این حکومت چشم و گوش آدمها رو می بنده ، وجدانشون رو اسیر می کنه. اینطوریکه فقط شکم سیر خودشون رو می بینند و به اطراف شون بی توجه می شن.
در همین دور و اطراف آدمهایی رو می شناسم که هرچی ساعت کاریشون بیشتر میشه باز هم توان اداره زندگی براشون سختتر میشه. 
ما بخیل نیستیم ، باشه به تاوان خون پدرت تو خوب زندگی کن. اما حقیقت را انکار نکن.

Sunday, July 7, 2013

تاکسی


تاکسی پراید زرد رنگ از تمیزی برق می زد. انقدر تمیز بود که توی هوای دود گرفته و کثیف شهر ،برق خورشید رو بهمراه خودش می کشوند.
با تحسین سرک کشیدم، با دیدن چهره راننده لبخندی به لبم نشست و زمان به سرعت به عقب برگشت.
همیشه بعد از دانشگاه من و مریم از چهار راه تا میدون ولیعصر پیاده می رفتیم. انقدر حرف می زدیم و به سوژه های مختلف و پیش پا افتاده می خندیدیم که نمی فهمیدیم چطور مسیر رو طی کردیم. معمولا هم نبش میدون آب میوه و پیراشکی می خریدیم تا توی تاکسی بخوریم. 
انروز مثل همیشه پیراشکی شکلاتی و آب پرتغال خریده بودیم . تاکسی های پیکان سفید و نارنجی رنگ کنار میدون صف کشیده بودن و منتظر مسافر .
تقریبا اکثر راننده تاکسی های خط میدون ولیعصر تا سیدخندان رو می شناختیم. نوبت راننده لاغر اندام با موهای فرفری بلند و سبیل نازک قیطونی که شبیه ایتالیایی ها تیپ می زد بود. کمی این پا و اون پا کرد با دلخوری آمد سمت تاکسی و سوار شد.نمی فهمیدیم چرا از اینکه ما سوار ماشینش شدیم نتنها خوشحال نیست بلکه عصبی هم شده. هنوز پیراشکی ها رو گاز نزده بودیم که دیدم از جلوی ماشین یه جعبه دستمال کاغذی برداشت و اون رو سمت من گرفت. من که غرق صحبت و خنده بودم جعبه رو از دستش گرفتم و گذاشتم پشت شیشه . دیدم با تعجب من رو نگاه می کنه . گفت: خانوم من دستمال رو دادم به شما که دستتون رو با دستمال پاک کنید که یوقت دستتون کثیف نباشه بزنید به صندلی ماشین. من و مریم داشتیم از خنده منفجر می شدیم. کل مسیر راننده وسواسی داشت حرص می خورد و از تدی آینه ما رو تماشا می کرد. از اونجایی هم که وقتی آدم فکر می کنه تحت نظره بیشتر سوتی میده انواع و اقسام بلاها سر آب پرتقال و پیراشکی ما میومد. خلاصه مرد بیچاره کلی عذاب کشید . در آخر هم هر دو از ماشین پیاده شدیم و یادمون رفت کرایه تاکسی رو حساب کنیم که دیدیم راننده مو فرفری با صورت سرخ  و چشمای برافروخته داره نعره می زنه .حالا از اون روز شاد و دخترانه زمان زیادی گذشته راننده تاکسی زرد طلای همان راننده مو فرفری وسواسی بود. اما چهارده سال پیرتر با همان موهای فرفری و سبیل قیطونی اما جوگندمی .