تاکسی پراید زرد رنگ از تمیزی برق می زد. انقدر تمیز بود که توی هوای دود گرفته و کثیف شهر ،برق خورشید رو بهمراه خودش می کشوند.
با تحسین سرک کشیدم، با دیدن چهره راننده لبخندی به لبم نشست و زمان به سرعت به عقب برگشت.
همیشه بعد از دانشگاه من و مریم از چهار راه تا میدون ولیعصر پیاده می رفتیم. انقدر حرف می زدیم و به سوژه های مختلف و پیش پا افتاده می خندیدیم که نمی فهمیدیم چطور مسیر رو طی کردیم. معمولا هم نبش میدون آب میوه و پیراشکی می خریدیم تا توی تاکسی بخوریم.
انروز مثل همیشه پیراشکی شکلاتی و آب پرتغال خریده بودیم . تاکسی های پیکان سفید و نارنجی رنگ کنار میدون صف کشیده بودن و منتظر مسافر .
تقریبا اکثر راننده تاکسی های خط میدون ولیعصر تا سیدخندان رو می شناختیم. نوبت راننده لاغر اندام با موهای فرفری بلند و سبیل نازک قیطونی که شبیه ایتالیایی ها تیپ می زد بود. کمی این پا و اون پا کرد با دلخوری آمد سمت تاکسی و سوار شد.نمی فهمیدیم چرا از اینکه ما سوار ماشینش شدیم نتنها خوشحال نیست بلکه عصبی هم شده. هنوز پیراشکی ها رو گاز نزده بودیم که دیدم از جلوی ماشین یه جعبه دستمال کاغذی برداشت و اون رو سمت من گرفت. من که غرق صحبت و خنده بودم جعبه رو از دستش گرفتم و گذاشتم پشت شیشه . دیدم با تعجب من رو نگاه می کنه . گفت: خانوم من دستمال رو دادم به شما که دستتون رو با دستمال پاک کنید که یوقت دستتون کثیف نباشه بزنید به صندلی ماشین. من و مریم داشتیم از خنده منفجر می شدیم. کل مسیر راننده وسواسی داشت حرص می خورد و از تدی آینه ما رو تماشا می کرد. از اونجایی هم که وقتی آدم فکر می کنه تحت نظره بیشتر سوتی میده انواع و اقسام بلاها سر آب پرتقال و پیراشکی ما میومد. خلاصه مرد بیچاره کلی عذاب کشید . در آخر هم هر دو از ماشین پیاده شدیم و یادمون رفت کرایه تاکسی رو حساب کنیم که دیدیم راننده مو فرفری با صورت سرخ و چشمای برافروخته داره نعره می زنه .حالا از اون روز شاد و دخترانه زمان زیادی گذشته راننده تاکسی زرد طلای همان راننده مو فرفری وسواسی بود. اما چهارده سال پیرتر با همان موهای فرفری و سبیل قیطونی اما جوگندمی .
No comments:
Post a Comment