Thursday, September 25, 2014

وقتی به دنیا آمد

روزی که می خواست به دنیا بیاد حس و حال عجیبی داشتم شبیه اون روزی بود که نتایج کنکور رو اعلام کرده بودن و خبر قبولی دانشگاه توی رشته مورد علاقه ام رو بهم دادن. البته دلهره و ترس از عمل سزارین هم چیز کمی نبود، تا حدی که وصیتنامه ام رو نوشتم و پنهانش کردم. شب اصلا خوابم نمی برد ، ساعت چهار علی رو بیدار کردم تا آماده رفتن بشیم .  دکتر (رزا پرستنده چهر) خواسته بود که ساعت 6 صبح بیمارستان باشم. وقتی رسیدم به بیمارستان نفر چهارم بودم. هر عمل حدود یک ربع طول می کشید . ساعت هفت ربع رفتم تو اتاق عمل . دست و پاهام میلرزد مثل روزی که برای اولین بار تنها نشستم پشت فرمون ماشین.
آمپول بیحسی رو زدن توی کمرم . تا اومدم به خودم بیام دکتر تیغ جراحی روکشیه بود روی شکمم. از درد و ترس جیغ میکشیدم. همه چی رو حس می کردم .
درد و شوق با هم قاطی شده بود.
وقتی به دنیا اومد اصلا گریه نکرد. از خودم خجالت کشیدم که دارم جیغ و داد می کنم.  پرستار از فاصله دو متری بهم نشونش داد. وای که چه لحظه ای بود . صورت گرد، موهای سیاه ...
بغض کرده بود و چونه اش میلرزید ، عاشقش شدم

Sunday, July 6, 2014

ثریا


اسمش ثریا بود بهش نمی خورد بیشتر از بیست و پنج سال داشته باشه . اهالی محل می گفتن دیوونه است. اما فقط توی تکلمش یه کمی مشکل داشت . بچه ی دهات بود به قول خودش دی یات، خانوادش به زور شوهرش داده بودن تا یه نون خور کم کنند، اون هم چه  شوهری، یه پیرمرد هفتاد ساله.
یه وقتهای میومد پیش مامانم تا کمی باهاش دردودل کنه، من ده سالم بود و به قول معروف تازه می خواستم سر از تخم در بیارم . خیلی زندگی ثریا برام مسیله شده بود همیشه فکر می کردم که چطوری می تونه شوهرش رو دوست داشته باشه؟خیلی دلش بچه می خواست با حسرت به مامانم میگفت : شوعرم بچه اش نمیشه، وقتی من بهش میگم بچه می خوام با لگد بهم میزنه میگه گه خوردی خودتم زیادی هستی. بیچاره ثریا غیر از اینکه شوهر پیر ، ازکار افتاده و بداخلاقی داشت خیلی از آقایون محل هم فکر می کردن باید به چشم بد بهش نگاه کنند.از ماجرای ثریا بیست و خورده ای سال می گذره ، الان باید پنجاه سالش باشه ،حتما شوهرش تا حالا مرده، اونهم باید تک و تنها مونده باشه بدون بچه....چند روزه خبر زن جوان سی ساله ایی که از شوهر نود ساله خود .بچه دار شده خیلی داغ شده . نمی دونم چطوری بچه دار شده اما حداقل بیست و چند سال بعد مثل ثریا تنها نیست  یه دختر داره که مونسش باشه

Wednesday, May 21, 2014

من آل رو دیدم


من آل رو دیدم 
امروز نهمین روز تولد پسرم فربد ه. بعد از گذشت نه روز، یک ساعتی ، ما دو تا ، توی خونه تنها شدیم . از روزهای قبل همه بهم توصیه می کردند که مبادا تا ده روز بعد از زایمان توی خونه تنها بمونم، من هم با یه لبخند معنی دار به توصیه کنندگان می گفتم : چشم...
تو این یک ساعت تنهایی به روشهای مبارزه با آل عزیز که علاقه ای خاص به جگر زن تازه زا و نوزادش داره فکر می کردم. به اینکه با چاقو بزنمش یا دمپایی...
چشمام داشت گرم می شد که چهره زن جوونی جلوی چشمام نقش بست . یه بطری آب معدنی کوچیک دستش بود و داشت به زور آب می خورد . قیافش تو نگاه اول تو ذوق می زد ، ابروهای تاتو کرده و دماغ عملکرده سربالاش یکم ترسناک بود . اومد سمت ما . فربد توی کریرش خوابیده بود، از ترس سرمای کولر پتو رو هم تا جایی که میشد روش کشیده بودم. گفت پتوش رو میزنی کنار صورتش رو ببینم. با اینکه دلم نمی خواست آروم پتو رو کنار زدم،با دیدن نوزادم، اون چهره خشن لبخندی زد و دلداریی به من داد بعد
شروع کرد از خودش گفتن؛ اینکه یه دختر پنج ساله و یه پسر هشت ساله داره . دخترکش هنگام تولد با مشکل قلبی متولد شده، و اون برای درمانش خیلی رنج کشیده . و الان که تو این آزمایشگاه حضور داره می خواهد آزمایش بافت کلیه بده تا برای سلامتی بچه اش کلیه اش رو بفروشه. 
وقتی به حرفهای اون زن قوی گوش می کردم همون زنی که درمورد قیافه اش، قضاوت خوبی نکرده بودم،آزمایشگاه قلهک داشت برام تنگتر و تنگتر می شد. نمیدونستم چی باید بگم. فقط سکوت کردم و الان از اون سکوت پشیمونم.
یک ساعت تنهایی ما هم به پایان رسید و خواب هم با مرور خاطره روز گذشته از چشم من گریخت اما  آل نیومد که نیومد فهمیدم که آل این روزها علاقه ای به جگر زن تازه زا و نوزادش  نداره، سلیقه آل عزیز عوض شد. اون کلیه میخواهد.کلیه با گروه خونی متفاوت. 
با غصه به پسرم نگاه کردم که تو سرزمین آلهای متفاوت به دنیا آمده:
آل کلیه،آل شرافت ،آل نجابت، آل ناموس ،آل انسانیت.

Monday, March 3, 2014

صدای نفسش


این روزها یکی از تفریحاتم شده که بشینم و ساعتها به حرکات شیرین زیر پوست شکمم که روز به روز داره بزرگ و بزرگتر میشه نگاه کنم.
وقتی طفلکم از خواب بیدار میشه به تن و بدن قشنگ و کوچیکش کش و قوسی می دهد، دلم پر از لذت میشه. لذتی که تاحالا تجربه نکرده بودم . دستم رو می ذارم روی تنش و سعی می کنم تصورش کنم،
صورت گرد و خوش فرمش، اندام کشیده و متناسبش.
لحظاتی رو تجسم می کنم که بیرون از شکمم کنارم نفس می کشه. صدای نفسش توی گوشم  چه طنین قشنگی داره. این صدا، صدای عشق ماست، عشقی که آسون بدستش نیاوردیم. 

Saturday, February 15, 2014

آقاجون


آقاجون خدا بیامرزم ده پانزده سال قبل از اینکه فوت کنه تصادف بدی کرد که باعث شد مغزش آسیب ببینه، دکترها امیدی به برگشتش نداشتن اما برگشت، ولی یه تغییر بزرگ کرده بود اونهم اینکه دیگه با هیچ کس رودرواسی نداشت، رک و بی پرده با همه حرف می زد. بعضی ها از رفتارش جا می خوردن، بعضی ها میذاشتن به حساب اینکه مخش تکون خورده، بعضی ها هم بهش می خندیدن. از شما چه پنهون منم بعضی وقتها به خیلی از حرفها و کارهاش از ته دل خندیدم، وقتی می خندیدم ، می دیدم با یه شیطنت خاصی داره منو نگاه می کنه و لبخند می زنه ، وقتی بهش نگاه می کردم و خودمو جمع وجور می کردم که نکنه از خنده من ناراحت بشه ،یه چشمک بهم میزد که خیال منو راحت میکرد. 
می دونستم که این رک گویی رو به اختیار انتخاب کرده . 
بچه هاش از این رفتار پدرشون خجالت می کشیدن و اینجوری شد که از ترس آبروریزی و ناراحتی دیگران، دیگه تو خیلی از مراسمها و مهمونی ها دعوتش نکردن . کم کم اون منزوی و گوشه گیر شد اما تا آخرین لحظه های عمرش هم دست از رک گویی برنداشت.
بی پرده و رک حرف زدن جرات می خواهد. بعضی ها که خودم هم جز اون بعضی ها هستم ، حتی نمی تونیم حرف دلمون رو به دیگران بزنیم چه برسه که بخواهیم طرف رو مورد نقد و انتقاد قرار بدهیم. 
شاید یه روزی منم مثل آقاجونم خودم رو زدم به کوچه علی چپ و رک شدم اما با شناختی که از خودم دارم فکر می کنم منم نیاز به یه ضربه محکم داشته باشم.

Tuesday, February 4, 2014

مادری با موی سپید


امروز داشتم توی آیینه موهام رو که تازگی ها دونه دونه داره رنگ می بازه  تماشا می کردم. احساس کردم چقدر این موهای سفید رو دوست دارم اصلا حاضر نیستم که نشونه های گذر زمان رو پاک کنم و با رنگ بپوشونمشون. روزهای تلخ و شیرین عمرم از جلوی چشمم به سرعت گذشت.به این فکر کردم که چقدر بین حس و حال من موقع مادر شدن با مامانم فرق وجود داره. مامانم هنوز به بیست سال هم نرسیده بوده که خدا من رو بهش داده بوده اما الان من سی رو هم از نیمه رد کردم که دارم مادر میشم. همیشه فکر می کنم که من به دنیا آمدم تا عروسکی باشم برای یه دختر نوزده ساله، پیش نیومده که از مامانم بپرسم چرا خواستی که من به دنیا بیام. اما قطعا جوابش این خواهد بود که" آدمیزاد باید بچه داشته باشه که توی پیری و کوریش تنها نباشه. مگه میشه آدم ازدواج کنه و قصد بچه دار شدن نداشته باشه. اگه بچه نداشتم مردم چی می گفتن نمی گفتن زنه اجاقش کور بود."
اما فرق بین من که بیست و هشت سالگی ازدواج کردم با کسی که شانزده سالگی شوهر می کنه این میشه که دیگه دغدغه من برای بچه دار شدن حرف مردم و پیری و کوریم نیست. درسته که اعتقاد دارم بچه ثمره یک ازدواج و میوه یه عشقه اما مخالفم که ازدواج دلیل تولد یه انسان باشه. با اینکه فطرتم یه عروسک می خواست اما منطقم اجازه نمی داد که عزیزترین قسمت وجودم تبدیل به یه عروسک بشه. شاید کمیت حضورم برای فرزندم پایین باشه اما امیدوارم کیفیت حضورم بالا باشه. 
نتیجه اینکه نسل آینده باید با ما فرق داشته باشه . باید تولدشون بر اساس عقل و شعور باشه. نه بر اساس سطحی نگری و احساس.