Tuesday, September 3, 2013

امان از چشمان سیاه اش


چشمهای درشت و مشکی اش نمناک اشک بود . معصومیت چشمهایش دلم را به آتش می کشید. صورت زیبایش نشان
 نمی دهد که هجده ساله باشد. اما غم چشمانش بیداد می کند. 
وقتی متولد شد نمی دانست که این دنیا خواب پریشانی برایش دیده است. شاید اگر می دانست آنقدر برای آمدنش عجله نمی کرد. او هشت ماهه بدنیا آمد. در حالی که امیدی به زنده ماندنش نبود، ماند تا آینه حسرتی باشد برای والدینش. 
والدینی که با ندانم کاری و خامی آینده و زندگیش را تباه کردن. انقدر جنگیدند و ندانستند که مجروح جنگشان دختریست با چشمانی سیاه. 
هنوز پنج ماه از شکل گرفتن نطفه اش در رحم مادر نگذشته بود که سکته مغزی کرد تا برای همیشه حسرت راه رفتن و تکاپو بر جانش سایه اندازد. 
او امروز دختری هجده سال است که با نگاهش رفتن آدمها را دنبال می کند بی آنکه بتواند تکانی بخورد. واما امان از نگاه معصوم و غمگینش...
نمی تواند واضح حرف بزند، وقتی به سوال ات جواب می دهد . میبینی چه رنجی می کشد وقتی جوابش را نمی فهمی. هجده سال است که رنج می کشد. 
با همه این ناتوانی ها تلاش کرده و درس خوانده . اما اکنون باید خانه نشین شود، چرا که اینجا ایران است. و برای کم توانهای جسمی که قادر به استفاده از دست و پا به طور کامل نیستند برنامه ای ندارد. در حالی که او می توانست در رشته کامپیوتر تحصیل کند. اما اکنون چشمانش غرق در اشک است که از اول مهر حتی مدرسه ای هم ندارد...