Friday, April 3, 2015

زخم صورت


ماه نهم بارداری یروز جلوی آیینه متوجه یه جای زخم کهنه روی صورتم شدم. جای زخمی که مدتها بود گم شده بود و بعد از سالیان سال به مدد لکهای بارداری دوباره جون گرفته بود
اول دنبال علتش توی این اواخر می گشتم ولی رفتم تا رسیدم به گذشته های دور...
سه یا چهار سالگی 
صدای گریه دلخراشم، قیافه خودخواه و بدذات دختر خاله ام که خوشحال بود از اینکه اشک من رو در آورده، صدای بابام که داشت خاله ام و شوهرش رو فحش میداد ، برای اینکه نتونستن بچه شون رو مثل آدم تربیت کنند . صدای اعتراض مامانم به بابا ، چرا که داره به خواهرش فحش میده!!!
اما گریه من سوزناک و سوزناکتر می شد چون دلم یه آغوش می خواست یه صدای که در گوشم بگه گریه نکن و آرومم کنه اما دریغ ...


روزی که پسرم به دنیا آمد انگار خودم متولد شده ام. وقتی گریه می کرد اشک از چشمهام جاری میشد و هنوز هم گریه اش نابودم می کنه ، با گریه هاش گریه کردم و با خنده هاش خندیده ام.
اما متاسفانه این احساسم و این رفتارم برای خیلی ها از جمله پدر و مادرم تعجب برانگیز و نامعقول جلوه کرد.
من و همسرم هر دو خواستیم سختگیرانه مراقبش باشیم،خواستیم نذاریم تا آسیبهایی که خودمون در اثر بی توجهی و سهل انگاری والدینمون خوردیم برای طفلکمون تکرار بشه . اما مثل همیشه عده ای فهمیدن و همکاری کردن عده ایی هم نفهمیدن و قهر کردن ، صدمه زدن و له کردند و باز هم شکستند.
دوباره من بودم که تنها ماندم و کسی به احساساتم اهمیتی نداد. 
منم سفر کردم به گذشته موشکافانه و پرسشگرانه.
چراها ، بایدها و نبایدها، واژه به واژه توی ذهنم صف می کشیدند. زخمهای گذشته تازه می شدند و دوباره میسوختند.
جسم آدم وقتی زخمی میشه شاید جای آن باقی بمونه اما دردش فراموش میشه اما روح آدم وقتی زخمی میشه جای زخم دیده نمیشه اما دردش تا ابد می سوزه و درد می کنه.
پدر و مادر شدن مثل شمشیر دولبه است یا وقتی والد شدی خیلی قدر زحمات والدینت رو میدونی یا اینکه متوجه سهل انگاری و کوتاهی هاشون میشی. 
اینجاست که پدر و مادرها میتونند کارنامه خودشون رو تماشا کنند و ببینند که آیا نهالی که کاشتند رشد کرده و سرسبز و شاداب به بار نشسته یا اینکه رشد کرده به بار هم نشسته اما پژمرده شده و شکسته.
نمیخواهم بگم که پدر مادر من زحمتی برای سبز شدنم نکشیدند . نه  
اما فردیتم یا شاید منیتم هیچوقت جدی گرفته نشد.
وقتی خواستم برای تربیت بچه ام ابراز وجود کنم از من دور شدند درست شبیه وقتی که ازدواج کردم و آنها دور شدن رو آغاز کردند و الان انقدر دورند که ناپدید شدند. 
حالا که خودم والد شدم نمیگذارم هیچوقت یادم بره که هویت پسرم فقط برای خودشه اونکه باید برای نحوه زندگی کردنش تصمیم بگیره و من وظیفه دارم تا کمکش کنم تا  خواسته هاش رو درست انتخاب کنه و به آنها برسه و بشینم و موفقیتها شو تماشا کنم اگر هم شکستی داشت کمکش کنم تا دوباره بایسته و حرکت کنه.
امیدوارم که زخمی یا لکه ای بر روح پاک و صافش نزنم .

Saturday, March 7, 2015

حکایت تنهایی


حکایت این روزهای من حکایت تنهاییست.
گاهی در خلوت برای خود  مادری می شوم  دلسوز  دستی بر صورت اشک آلود خود می کشم و با مهربانی می گویم بیا شیوا بیا عزیزم بیاو سرت را بگذار روی پاهایم تا موهایت را نوازش کنم .  مادر، مادر شدنت مبارک و گوار. دستت را بگذار برروی شانه من تا مادری شوی قوی و محکم. بیا کنار من تا با لبخندت شاد شوم. بخند که دلم به شادی تو شاد است و به عم تو غمگین . بگو چه کنم تا تو شاد باشی و خوشحال بیا و خستگیهایت را با من قسمت کن ای میوه دلم. 
گاهی پدری میشم پشت و پناه. پدری دلسوز و مهربان. دستی بر سرم می کشم و به خود می گویم بابا من مثل کوه کنارتم تنهایت نمی گذارم. هرجا که پاهای ضعیفت لرزید به خودم تکیه کن من پشتتم.بابا اگر صد بار بلند شدی و باز افتادی غمت نباشد باز دوباره بلند شو من همیشه هستم که دستهای خسته تو  رو بگیرم . به خاطر تو هر ناملایمتی و تلخی شیرین است ، به خاطر تو چشم از وجودم می بندم  غرورم به فدایت. تو باش تا من باشم


حکایت من حکایت عجیبیست
امشب شوهر مهربان و عاشقی بودن که با عشق پوست تنم را نوازش می کرد و در گوشم زمزمه عشق می خواند. بار ها شنیدم که می گفت دوستت دارم نامهربان. 
لبخندش بروی ترشی دلم شکر می پاچید صبرش در برابر کجی خلقم آبم می کرد تا بریزم بر گیاه قلبش.
موهایم را می بویید تا از عطر گیسوی مست شود و با عشق و نیاز به من می گفت برای من سالم بمان ای کسی که با من تا مرگ می مانی پس سالم بمان سالم. همیشه بمان
وقتی با اخم خودم را برایش لوس کردم اخم پیشانیم را بوسید.
بارها شنیدم که گفت ناز کن که نازت را خریدارم . بارها دیدم که با عشق نگاهم میکرد و هر وقت نگاهش می کرد با عشق می گفت  تو بهترینی تو زیباترینی 
آری 
برای خود برادری شدم که طاقت دوری خواهرش را ندارد. دلتنگ خواهرش است. 
فامیلی شدم دلسوز و صمیمی همانهایی که نگرانم بودن سراغم را میگرفتند. همانهایی که به پاس گذراندن دوران کودکی و نوجوانی و جوانیم در کنارشان میانسالیم را تنها نگذاشتن.
چه حکایتی دارد دل تنهای من در این نیمه شب 
نیمه شب نیمه های اسفند 93