Saturday, March 7, 2015

حکایت تنهایی


حکایت این روزهای من حکایت تنهاییست.
گاهی در خلوت برای خود  مادری می شوم  دلسوز  دستی بر صورت اشک آلود خود می کشم و با مهربانی می گویم بیا شیوا بیا عزیزم بیاو سرت را بگذار روی پاهایم تا موهایت را نوازش کنم .  مادر، مادر شدنت مبارک و گوار. دستت را بگذار برروی شانه من تا مادری شوی قوی و محکم. بیا کنار من تا با لبخندت شاد شوم. بخند که دلم به شادی تو شاد است و به عم تو غمگین . بگو چه کنم تا تو شاد باشی و خوشحال بیا و خستگیهایت را با من قسمت کن ای میوه دلم. 
گاهی پدری میشم پشت و پناه. پدری دلسوز و مهربان. دستی بر سرم می کشم و به خود می گویم بابا من مثل کوه کنارتم تنهایت نمی گذارم. هرجا که پاهای ضعیفت لرزید به خودم تکیه کن من پشتتم.بابا اگر صد بار بلند شدی و باز افتادی غمت نباشد باز دوباره بلند شو من همیشه هستم که دستهای خسته تو  رو بگیرم . به خاطر تو هر ناملایمتی و تلخی شیرین است ، به خاطر تو چشم از وجودم می بندم  غرورم به فدایت. تو باش تا من باشم


حکایت من حکایت عجیبیست
امشب شوهر مهربان و عاشقی بودن که با عشق پوست تنم را نوازش می کرد و در گوشم زمزمه عشق می خواند. بار ها شنیدم که می گفت دوستت دارم نامهربان. 
لبخندش بروی ترشی دلم شکر می پاچید صبرش در برابر کجی خلقم آبم می کرد تا بریزم بر گیاه قلبش.
موهایم را می بویید تا از عطر گیسوی مست شود و با عشق و نیاز به من می گفت برای من سالم بمان ای کسی که با من تا مرگ می مانی پس سالم بمان سالم. همیشه بمان
وقتی با اخم خودم را برایش لوس کردم اخم پیشانیم را بوسید.
بارها شنیدم که گفت ناز کن که نازت را خریدارم . بارها دیدم که با عشق نگاهم میکرد و هر وقت نگاهش می کرد با عشق می گفت  تو بهترینی تو زیباترینی 
آری 
برای خود برادری شدم که طاقت دوری خواهرش را ندارد. دلتنگ خواهرش است. 
فامیلی شدم دلسوز و صمیمی همانهایی که نگرانم بودن سراغم را میگرفتند. همانهایی که به پاس گذراندن دوران کودکی و نوجوانی و جوانیم در کنارشان میانسالیم را تنها نگذاشتن.
چه حکایتی دارد دل تنهای من در این نیمه شب 
نیمه شب نیمه های اسفند 93