روزی که می خواست به دنیا بیاد حس و حال عجیبی داشتم شبیه اون روزی بود که نتایج کنکور رو اعلام کرده بودن و خبر قبولی دانشگاه توی رشته مورد علاقه ام رو بهم دادن. البته دلهره و ترس از عمل سزارین هم چیز کمی نبود، تا حدی که وصیتنامه ام رو نوشتم و پنهانش کردم. شب اصلا خوابم نمی برد ، ساعت چهار علی رو بیدار کردم تا آماده رفتن بشیم . دکتر (رزا پرستنده چهر) خواسته بود که ساعت 6 صبح بیمارستان باشم. وقتی رسیدم به بیمارستان نفر چهارم بودم. هر عمل حدود یک ربع طول می کشید . ساعت هفت ربع رفتم تو اتاق عمل . دست و پاهام میلرزد مثل روزی که برای اولین بار تنها نشستم پشت فرمون ماشین.
آمپول بیحسی رو زدن توی کمرم . تا اومدم به خودم بیام دکتر تیغ جراحی روکشیه بود روی شکمم. از درد و ترس جیغ میکشیدم. همه چی رو حس می کردم .
درد و شوق با هم قاطی شده بود.
وقتی به دنیا اومد اصلا گریه نکرد. از خودم خجالت کشیدم که دارم جیغ و داد می کنم. پرستار از فاصله دو متری بهم نشونش داد. وای که چه لحظه ای بود . صورت گرد، موهای سیاه ...
بغض کرده بود و چونه اش میلرزید ، عاشقش شدم
No comments:
Post a Comment