Tuesday, February 4, 2014

مادری با موی سپید


امروز داشتم توی آیینه موهام رو که تازگی ها دونه دونه داره رنگ می بازه  تماشا می کردم. احساس کردم چقدر این موهای سفید رو دوست دارم اصلا حاضر نیستم که نشونه های گذر زمان رو پاک کنم و با رنگ بپوشونمشون. روزهای تلخ و شیرین عمرم از جلوی چشمم به سرعت گذشت.به این فکر کردم که چقدر بین حس و حال من موقع مادر شدن با مامانم فرق وجود داره. مامانم هنوز به بیست سال هم نرسیده بوده که خدا من رو بهش داده بوده اما الان من سی رو هم از نیمه رد کردم که دارم مادر میشم. همیشه فکر می کنم که من به دنیا آمدم تا عروسکی باشم برای یه دختر نوزده ساله، پیش نیومده که از مامانم بپرسم چرا خواستی که من به دنیا بیام. اما قطعا جوابش این خواهد بود که" آدمیزاد باید بچه داشته باشه که توی پیری و کوریش تنها نباشه. مگه میشه آدم ازدواج کنه و قصد بچه دار شدن نداشته باشه. اگه بچه نداشتم مردم چی می گفتن نمی گفتن زنه اجاقش کور بود."
اما فرق بین من که بیست و هشت سالگی ازدواج کردم با کسی که شانزده سالگی شوهر می کنه این میشه که دیگه دغدغه من برای بچه دار شدن حرف مردم و پیری و کوریم نیست. درسته که اعتقاد دارم بچه ثمره یک ازدواج و میوه یه عشقه اما مخالفم که ازدواج دلیل تولد یه انسان باشه. با اینکه فطرتم یه عروسک می خواست اما منطقم اجازه نمی داد که عزیزترین قسمت وجودم تبدیل به یه عروسک بشه. شاید کمیت حضورم برای فرزندم پایین باشه اما امیدوارم کیفیت حضورم بالا باشه. 
نتیجه اینکه نسل آینده باید با ما فرق داشته باشه . باید تولدشون بر اساس عقل و شعور باشه. نه بر اساس سطحی نگری و احساس.

No comments:

Post a Comment