امروز یاد نگاه چند روز پیش مامانم افتادم، وقتی داشتم باهاش حرف می زدم یطوری عجیب بهم نگاه می کرد، سریع حرفم رو قطع کردم تا بپرسم چرا اینطوری نگاهم کرده، اولش نمی خواست جوابم رو بده ولی با اصرار من گفت: پیش خودم داشتم فکر می کردم که این همون شیواست.
موضوع حرفم موضوع ساده ای بود. فکر می کنم مامانم اصلا حواسش به حرف من نبود و بیشتر در دنیای فکر خودش فرورفته بود و محو تماشای میوه زندگیش بود . نفهمیدم که آیا از این محصول راضی بود یا نه؟! نگاهش معنی رضایت یا نارضایتی نمی داد فقط یه عمقی داشت که حس کردم داره من رو ذره ذره ثبت می کنه. همونجا سریع یاد نگاه همسرم افتادم. وقتی که من و اون بودیم و مادرش یه وقتهای که بیشتر به مادرش نزدیک میشود یه نگاه عجیبی به من می کرد انگار می خواست، وجود من رو در کنار خاطرات گذشته اش هضم کنه . من از نگاهش خوشم نمیومد انگار که داشت من رو با فرد رویاهاش مقایسه می کرد . بعدا که ازش پرسیدم چرا اینجوری نگاهم می کردی؟ می گفت : پیش خودم می گفتم یعنی این زن منه!
نگاه مامانم هم همون رنگ و بوی نگاه علی رو داشت و من از هیچ کدوم این نگاه ها خوشم نیامد .
حالا من هستم و تصویری از دونگاه مبهم
No comments:
Post a Comment