دلم برای ساختمونهای قدیمی با دیوارهای پهن، تنگ شده. ساختمونهای که سازنده هاش به محکمی خونشون مینازیدن، رنگهای روغنی براق که اگر با سیم ظرفشویی هم می شستیش، رنگش خط هم نمی افتاد.نوار باریک روی دیوار که مرز رنگ روغنی گرون قیمت رو از رنگ پلاستیک جدا می کرد . حیاط و ایوون ، طاقچه و پیش بخاری ،سرداب و انباری ...
دلم برای قدیمها تنگ شده وقتی کرسی میذاشتیم و من و داداشم فکر می کردیم باید از کرسی بالا و پایین بریم و برای قایمباشک بازی ازش استفاده کنیم . شب و نصف شبها هم وقتی پامون می خورد به بخاری برقی وسط کرسی با جیغ از خواب می پریدیم . حمامهای بزرگ قدیم که سر حمومی داشت با یه طاقچه بزرگ و پهن که وقتی حمامت تموم شد روی اون طاقچه منتظر میشستیم تا خشک بشیم و لباس بپوشیم. آبگرمکنهای استوانه ایی که به سختی روشن میشد . یاد قدیمها بخیر همه چیز صفای بیشتری داشت چراغ نفتی وسط اتاق که بهش می گفتیم "والر " نمی دونم چرا حتما مارکش بوده . یه بارم داداشم که که خیلی کوچولو بود و سوار روروکش بود و از قضا اون لحظه به من سپرده شده بود، با سرعت رفت سمت اون والر لعنتی و دسته والر که روی حرارت قرار گرفته بود و از شدت داغی قرمز شده بود رو گرفت توی دستش. یادم میاد که پوست دستش به اون دستگیره داغ چسبیده بود و من فقط جیغ می زدم .
وقتی مامانم روی اون شلغم و لبو درست می کرد و بعد که آماده شدن بابام می برد میزاشتشون تو کوه برف وسط حیاط تا زودتر خنک بشن... قدیمها برف هم مثل کوه تو حیات جمع می شد منم کلاه نقابدار سرم می ذاشتم و دستکش دست می کردم و برف بازی می کردم ... الان دیگه برف هم صفا نداره!
همسایه از لب دیوار با مامانم غذا رد و بدل می کرد. و من هم با شلنگ آب می پاچیدم تو حیاط همسایه مون تا بازی بچه هاشو بهم بزنم.
تو حیاط چادر میزدم . نه که فکر کنید از این چادرهای حاضر آماده نه با چادر نمازهای مامانم چادر می زدم و خونه درست می کردم و ساعتها بازی می کردم و خوشحال بودم .
دلم برای خونه های قدیمی تنگ شده . خونه های که ساعت دو نصف شب باصدای پای همسایه بالاسری آرامش شبانت بهم نمی ریخت. خونه های که صدای جیغ و فریاد، شادی و ناراحتی زن و شوهرها از توش فاش نمی شد . دلم برای آشپز خونه ها بسته تنگ شده که تا مامان با ظروف غذا ازش بیرون نمییومد نمی فهمیدی ناهار یا شام چی داریم. صدای تق و توق ظرف و ظروف و استارت یخچال و ماشین لباسشویی و ظرفشویی لحظه هاتو بهم نمی ریخت .
دلم برای خوابیدن روی دوشکهای پنبه ای و انداختن لحاف پشمی روم تنگ شده متکاهایی که شکل سوسیس بزرگ بود. صدای رادیو و قصه ظهر جمعه تنگ شده.
خونه هم خونه های قدیم
No comments:
Post a Comment