ساعت 23:30 ،پشت چراغ قرمز ، چارراه گلبرگ.
سرم را به شیشه ماشین چسبانده ام و به این دنیای بی ارزش فکر می کنم. دنیایی که در آن معلقم و بی اختیار.
دخترک دست فروش یازده سال داشت. با مانتو مدرسه و شالی رنگارنگ بر سر. بسته ای در دستش بود نمی دانم چه بود . صدایش مثل ناله به گوشم رسید که با سری کج به ماشین کناری التماس می کرد.
ناخودآگاه نگاهم به سمتش خزید. سه جوان در ماشین کناری بودند . سه جوان ایرانی ، بله جوان غیور ایرانی ، از همانها که همیشه در مناسبات ملی و مذهبی غیرتشان را به زبان می آوریم.
لبخند کثیف جوان راننده و چشمان هیزش تکانم داد. سرم را از روی شیشه برداشتم و با خشم تیر نگاهم را به سمت جوان نشانه گرفتم شنیدم که به دخترک می گفت : بیا با ما تا همه اش را بخرم ، دخترک با کودکیش می گفت : نمی خواهم ،یکی بخر
از شدت خشم به خود می لرزیدم . جوان سنگینی نگاهم را حس کرد و نگاهم کرد. با عصبانیت و تاسف سری تکان دادم و با اشاره به دخترک به او گفتم خجالت بکش این هنوز بچه است.
چراغ سبز شد و ما دور شدیم
نیم ساعت مانده به نیمه شب ،دخترک یازده ساله وسط چارراه گلبرگ چیزی می فروشد و جوان غیور ایرانی در اندیشه سوءاستفاده از اوست.
و من از شدت خشم دلم چماغی می خواست تا شاید غیرتش را می توانستم مخدوش کنم.
No comments:
Post a Comment