حتما تا حالا شنیدید که میگن از خستگی مردم. این واقعا برای من اتفاق افتاد . داشتم مطلب اسباب کشی رو می نوشتم خطوط آخر بودم که خوابم گرفت رفتم توی اتاق ، خوابیدم و پتو رو هم طبق عادت کشیدم روی سرم. چشمتون روز بد نبینه هنوز خوابم نبرده بود که صدای همسرم رو شنیدم که سعی داشت من رو بیدار کنه. چشمهامو باز کردم درست سر جای فعلی دراز کشیده بودم و همسرم رو می دیدم که روبروی من ایستاده و داره من رو نکوهش می کنه که چرا وسط روز خوابیدی بلند شو. از اون اصرار که بلند شو از من تلاش برای بلند شدن . هر کاری می کردم که بلندشم نمیشود با دستم پتو رو کنار میزدم اما میدیدم که هنوز پتو روی سرم هست. کاملا روح خودم رو حس می کردم که از بدنم خارج میشه و توان اداره این تن خسته رو نداره ساعتی در کنار جسمم تقلا کردم تا بهش مسلط بشم اما اصلا امکان نداشت . روحم کاملا هوشیار بود. حتی صدای اطراف رو میشنید. نا امید شده بودم ، گریه ام گرفته بود و فکر می کردم که دیگه مردم و بیدار نمیشم. در حالت خلسه ای فرو رفته بودم، سبک در اطراف جسمم می چرخیدم در همین حال ناامیدی، دیدنم که مادرم هم به همسرم پیوست و سعی می کرد که من رو بیدار کنه .با اومدن مادرم محیط اطرافم تغییر کرد و خودم رو در فضای ناشناخته ای دیدم مادرم تلاش می کرد تا روحم را بر تنم تسلط بدهد، از روش دوخت و دوز استفاده کرد پارچه و سوزنی به دستم داد تا آن را بدوزم و من تلاش کردم و موفق شدم سوزن را در دست گرفته و پارچه را دوختم به محض تمام شدن دوخت و دوز از خواب بیدار شدم و اینبار بیداری واقعی بود . روح و جسمم با هم بودن و من تنها در خانه، نه همسری برگشته بود و نه مادری در کنارم . بیدار شده بودم .هنوز روح و جسمم به شدت تمایل به جدایی داشتند اگر پلک بر هم میزاشتم باز متوجه جداشدن روحم می شدم اما به سرعت و از ترس چشمهایم را باز کردم تا دوباره به سرنوشت قبلی دچار نشوم . اراده محکم کردم و اینبار بلند شدم. دو ساعتی می شد که روح و جسمم از هم جدا بودند به سمت آشپز خانه رفتم و لیوان چای ریختم و با تمام شدن قطره آخر چای متوجه شدن اثری از اون خستگی مزمن در تنم نیست و سر حال سرحال شدم. من مردم و زنده شدم.
No comments:
Post a Comment