توی گوشی من، عکس های زیادی هست، عکسهایی که خودم گرفتم یا عکسهایی که از اینترنت دانلود کردم. تا دو سال پیش از ده تا عکسی که توی گوشیم بود 5 تاش از خودم بود، آرایش می کردم و از خودم عکس می گرفتم، انگار می خواستم خودم رو چک کنم که آیا قیافه ام خوبه ؟ آیا هنوزم زیبام ؟ اما الان بیشتر از دو ساله که دیگه از خودم عکس نگرفتم. شاید دلیلش این باشه که نمی خواهم با واقعیتها رو برو بشم.... درسته دیگه از خودم راضی نیستم، پس عکس هم نمی گیرم . اما بجای خودم از همسرم عکس گرفتم ، الان از هر ده عکس گوشیم، 6 عکس ، تصویر همسرمه . انگار می خواهم اون رو با عکسهایش در وجودم ثبت کنم. وقتی دلگیرم و ناراحت، و وقتی تنهام ، سعی می کنم تا با دیدن عکسهای گوشیم و خاطرات خوش ، جای تمام دلسردی هام رو پر کنم . امیدوارم این موضوع هم مثل عکس گرفتن از خودم کمرنگ نشه. شاید من دوباره از خودم عکس بگیرم اما الان با این ایده، خیلی فاصله دارم.
Saturday, March 23, 2013
Thursday, March 21, 2013
قدم نویی که نرسید
بهار 92 قرار بود تو بیایی، ای قدم نورسیده من، اما عمر کوتاهت کفاف نداد. بی صدا و آهسته آمدی،بی صدا و آهسته هم رفتی. من ماندم و حسرت تو. من ماندم و اشکهای پنهانم.
بهار 92 قرار بود که بیایی.
بهار 92
Saturday, March 16, 2013
نگاه
امروز یاد نگاه چند روز پیش مامانم افتادم، وقتی داشتم باهاش حرف می زدم یطوری عجیب بهم نگاه می کرد، سریع حرفم رو قطع کردم تا بپرسم چرا اینطوری نگاهم کرده، اولش نمی خواست جوابم رو بده ولی با اصرار من گفت: پیش خودم داشتم فکر می کردم که این همون شیواست.
موضوع حرفم موضوع ساده ای بود. فکر می کنم مامانم اصلا حواسش به حرف من نبود و بیشتر در دنیای فکر خودش فرورفته بود و محو تماشای میوه زندگیش بود . نفهمیدم که آیا از این محصول راضی بود یا نه؟! نگاهش معنی رضایت یا نارضایتی نمی داد فقط یه عمقی داشت که حس کردم داره من رو ذره ذره ثبت می کنه. همونجا سریع یاد نگاه همسرم افتادم. وقتی که من و اون بودیم و مادرش یه وقتهای که بیشتر به مادرش نزدیک میشود یه نگاه عجیبی به من می کرد انگار می خواست، وجود من رو در کنار خاطرات گذشته اش هضم کنه . من از نگاهش خوشم نمیومد انگار که داشت من رو با فرد رویاهاش مقایسه می کرد . بعدا که ازش پرسیدم چرا اینجوری نگاهم می کردی؟ می گفت : پیش خودم می گفتم یعنی این زن منه!
نگاه مامانم هم همون رنگ و بوی نگاه علی رو داشت و من از هیچ کدوم این نگاه ها خوشم نیامد .
حالا من هستم و تصویری از دونگاه مبهم
اثر شاخه گل
خوب، من امروز اولین شاخه گل زندگی مشترکم رو بعد از 6 سال از همسر گرفتم. نمی دونم، چرا هیچ وقت برام گلی نخریده بود ؟ شاید غرورش اجازه نمی داده، اما هر دلیلی که برای گل نخریدنش داشت مهم نیست مهم اینکه الان می دونم چرا گل خریده و مهمتر اینکه وقتی گل رو دستش دیدم همه غصه هام تموم شد. غصه ای که یک روز کامل، من رو در رختخواب نگه داشته بود و می تونست روزهای آینده که اتفاقا روزهای اول سال نو هست رو هم خراب کنه.
بله یک شاخه گل رز جادو کرد و با ورودش به زندگیم لبخند رو به لبم نشوند.
Tuesday, March 12, 2013
دلم برای خانه های قدیمی تنگ شده
دلم برای ساختمونهای قدیمی با دیوارهای پهن، تنگ شده. ساختمونهای که سازنده هاش به محکمی خونشون مینازیدن، رنگهای روغنی براق که اگر با سیم ظرفشویی هم می شستیش، رنگش خط هم نمی افتاد.نوار باریک روی دیوار که مرز رنگ روغنی گرون قیمت رو از رنگ پلاستیک جدا می کرد . حیاط و ایوون ، طاقچه و پیش بخاری ،سرداب و انباری ...
دلم برای قدیمها تنگ شده وقتی کرسی میذاشتیم و من و داداشم فکر می کردیم باید از کرسی بالا و پایین بریم و برای قایمباشک بازی ازش استفاده کنیم . شب و نصف شبها هم وقتی پامون می خورد به بخاری برقی وسط کرسی با جیغ از خواب می پریدیم . حمامهای بزرگ قدیم که سر حمومی داشت با یه طاقچه بزرگ و پهن که وقتی حمامت تموم شد روی اون طاقچه منتظر میشستیم تا خشک بشیم و لباس بپوشیم. آبگرمکنهای استوانه ایی که به سختی روشن میشد . یاد قدیمها بخیر همه چیز صفای بیشتری داشت چراغ نفتی وسط اتاق که بهش می گفتیم "والر " نمی دونم چرا حتما مارکش بوده . یه بارم داداشم که که خیلی کوچولو بود و سوار روروکش بود و از قضا اون لحظه به من سپرده شده بود، با سرعت رفت سمت اون والر لعنتی و دسته والر که روی حرارت قرار گرفته بود و از شدت داغی قرمز شده بود رو گرفت توی دستش. یادم میاد که پوست دستش به اون دستگیره داغ چسبیده بود و من فقط جیغ می زدم .
وقتی مامانم روی اون شلغم و لبو درست می کرد و بعد که آماده شدن بابام می برد میزاشتشون تو کوه برف وسط حیاط تا زودتر خنک بشن... قدیمها برف هم مثل کوه تو حیات جمع می شد منم کلاه نقابدار سرم می ذاشتم و دستکش دست می کردم و برف بازی می کردم ... الان دیگه برف هم صفا نداره!
همسایه از لب دیوار با مامانم غذا رد و بدل می کرد. و من هم با شلنگ آب می پاچیدم تو حیاط همسایه مون تا بازی بچه هاشو بهم بزنم.
تو حیاط چادر میزدم . نه که فکر کنید از این چادرهای حاضر آماده نه با چادر نمازهای مامانم چادر می زدم و خونه درست می کردم و ساعتها بازی می کردم و خوشحال بودم .
دلم برای خونه های قدیمی تنگ شده . خونه های که ساعت دو نصف شب باصدای پای همسایه بالاسری آرامش شبانت بهم نمی ریخت. خونه های که صدای جیغ و فریاد، شادی و ناراحتی زن و شوهرها از توش فاش نمی شد . دلم برای آشپز خونه ها بسته تنگ شده که تا مامان با ظروف غذا ازش بیرون نمییومد نمی فهمیدی ناهار یا شام چی داریم. صدای تق و توق ظرف و ظروف و استارت یخچال و ماشین لباسشویی و ظرفشویی لحظه هاتو بهم نمی ریخت .
دلم برای خوابیدن روی دوشکهای پنبه ای و انداختن لحاف پشمی روم تنگ شده متکاهایی که شکل سوسیس بزرگ بود. صدای رادیو و قصه ظهر جمعه تنگ شده.
خونه هم خونه های قدیم
Friday, March 1, 2013
حسرت
سالهای پیش وقتی تلویزیون و ماهواره نبود مردم شبها با تاریکی هوا خود را برای رفتن به بستر آرامش و خواب آماده می کردند،صبحها هم با سپیده دم وقتی خروس بانگ بیدار باش می داد بلند می شدند، و این بیدار شدن اصلا کار سختی نبود چون اگر از ساعت 10 شب تا ساعت 6 صبح می خوابیدند ، 8 ساعت خواب شبانه و چرتی هم در میانه روز کفایت می کرد . چشمهایشان عادت به دیدن چیزهای اضافه نداشت آنچه می دیدند محیط زندگیشان بود. دنیای کوچکشان در مقابل چشمشان بود و فراتر از آنرا نمی توانستند تصور کنند ، از قضا حسرتشان هم کوچک بود مثلا شاید دلشان می خواست مزرعه بزرگتری می داشتند یا شاید خانه همسایه شان خوش ساختتر از خانه خودشان بود .اما امان از حسرتهای هم نسلان ما ...شهرها که بزرگ و رنگارنگ مملو از خانه ها و قصرهای دیدنی و شیک شده اند ، ماشینهای لوکس و مدرن که هر یک زیبایی و قیمت خود را به رخ اتومبیل کناری خود در خیابانهای پر زرق و برق می کشند و انواع و اقسام پاساژها و مغازه های مختلف با اجناس متفاوت و هوس انگیز ، که هریک ذره ذره زهر حسرت رو به جان آدم تزریق می کنند از همه اینها که بگذریم تلویزیون و ماهواره و اینترنت درد مضاعف شده اند و شدت این سم سهمگین را چندین برابر کرده اند. امان از حسرت ...تکنولوژی با همه خوبیهایش سمی خطرناک را به تن ما تزریق می کند که از ورود آن گریزی نیست و هر کسی طاقت تحمل این سم را ندارد.
Subscribe to:
Posts (Atom)