Friday, May 11, 2018

زندگی در سایه

من؛ آب...
تعمید؛ تقاطع حیات و باور من؛
پاک، سفید، جاری...

بشمیهون ادهی ربی

دختری ایرانی‌ام، از سرزمین پارس.
            دقیق‌تر بگویم: مندائی‌ام؛ همانطور که پدر و مادر و اجدادم بوده‌اند. شاید مرا به نام صابئی هم بشناسی، شاید هم نه! آدم را چه؟ می‌شناسی؟ پدر همه ما. من پیرو اویم؛ همانطور که شیتل، نوح، سام و پیامبرم یحیی رهرو او بودند.
بیا... دور نشو؛ خدایمان یکی است!
من هم مانند تو کتاب و آیین و رسومی دارم که قدمتش بسیار است. بر خلاف باور بعضی از روزی که خود و خدایم را شناختم نه ستاره پرستیدم و نه فرشته‌ای! یکتا‌پرستم؛ خدایم یکی است و از شرک بری‌ام!
قبله نماز و کتاب دارم؛ قبله‌ام شمال آسمان است، آنجا که عرش الهی است و کتابم صحف آدم گنزارباست؛ گنجی از آسمان. روزهایی روزه‌دارم؛ قوتم حلال است و از آنچه حرام است دوری می‌جویم. نذر و خیرات می‌کنم، زیرا دل من هم مملو از آرزوها و خواسته‌هاست.
به حرف آمده‌ام تا روایت تازه‌ای کنم از قومی کهن، سربزیر و آرام و صلح‌جو: صابئین مندائی!
ایران، سرزمین ماست؛ از سالهای بسیار دور...
بسیار قبل از آنکه مرزهای جغرافیایی با مرز‌بندی‌های عقیدتی تنگ‌تر و پیچیده‌تر شوند. قبل از آنکه تو بشوی یکی از امت واحده و من یکی از قوم فراموش شده! ما هر دو از یک خاکیم؛ ولی سرگذشت و سرنوشتمان کوچکترین شباهتی به هم نداشته و ندارد.
لابد می‌پرسی چگونه...؟
آری؛ شاید حق داری که ندانی؛ زیرا من و هویتم در باور تو جایی نداشتیم.
در شناسنامه‌ام نامی از نامهای تو را بر من نهادند. با آداب و رسوم تو زیستم؛ زیرا که آئین من مطابق با عرف تو نیست! خود صاحب کتاب بودم اما، در مدرسه کتاب تو را گاه از خودت بهتر خواندم. ارزشهای خود را داشتم اما به جبر، نگریستم به آنچه دلخواه توست؛ خندیدم با آنچه تو می‌خندیدی و گریستم بر آنچه تنها تو و اکثریت مطلقت باور داشتید!
اما...
 اما این انتخاب من نبود!
اصلا کسی به من اجازه انتخاب نداد!
این تنها راه بقا، زندگی در بین شما و در یک کلام، حصار امن من بود. به من از کودکی خوب آموختند که اگر این حصار ترک بردارد  و فرق من با تو آشکار شود چه در انتظارم است!
تو فریادی بلند بودی و من صدایی کوتاه...
تو اول بودی و من آخر...
تو اصل بودی و من فرع...
چون تو، برگزیده بودی و من ناگزیر...
          من در محترمانه‌ترین خطاب «اقلیت مذهبی» نامیده می‌شوم که تا وقتی پنهان و مهجور و البته ثناگو باشم حق دارم نفس بکشم! اما کافی است بگویم کیستم و باورم چیست؛ تا تنفس هم بشود یکی از سخت‌ترین کارهای دنیا...!
         امنیت جان و مالم از دست می‌رود؛ تا آنجا که از سایه خود هم بترسم. اگر زنده باشم، معیشتم به خطر می‌افتد و نانم بریده می‌شود تا روزگارم تنگ و تنگ‌تر گردد و جامعه هرچه دارم باز می‌ستاند؛ در حالیکه من نیز برای هرچه هستم مانند بقیه دویده‌ام؛ حتی در زمینی ناهموارتر!
و اگر مرده باشم،...
          گاه حتی از داشتن یک آرزو هم ناامیدم؛ چرا...؟
چون هرقدر بکوشم و هرچه بهتر باشم حقیقت تلخ آن است که تو از آنهایی و من، نه!
خندان از تو می‌پرسند: «دوست داری چه کاره بشوی؟» و به من با چهره‌ و لحنی پر از اکراه می‌گویند: نمی‌شود...قدغن!
سکوت و خفقان سهم من است و از کودکی به آن عادت کرده‌ام. رعایت حقوق برابر شهروندی هم یک شوخی تلخ است؛ درست مثل آزادی!
 حال فهمیدی چگونه...؟
هنوز نه؟!
بگذار اینطور برایت بگویم:
زنی را می‌شناسم که سالها قبل فقط برای ساختن یک فیلم کوتاه دانشجویی درباره باورهایش و گفتن همین حرفهایی که تو اکنون شنیدی از ادامه و تکمیل تحصیل منع شد، تا مرز مجازات رفت و آینده شغلی‌ای را که با زحمت برای ساختنش تلاش کرده بود از دست داد...
او اما، با همه ظلمها، آسیبهای جسمی و روحی ماندگار و بسیاری ناملایمات دیگر، هنوز هست و سعی کرد این بار برای تو بگوید این قصه پر غصه را...
اما دیگر، هرگز آن دخترک امیدوار که تصور می‌کرد فردایی مانند دیگر همبازی‌هایش دارد نخواهد شد؛ به همین سادگی...


زاهد ظاهرپرست از حال ما آگاه نیست
در حق ما هر چه گوید جای هیچ اکراه نیست
در طریقت هر چه پیش سالک آید خیر اوست
در صراط مستقیم ای دل کسی گمراه نیست





Friday, April 3, 2015

زخم صورت


ماه نهم بارداری یروز جلوی آیینه متوجه یه جای زخم کهنه روی صورتم شدم. جای زخمی که مدتها بود گم شده بود و بعد از سالیان سال به مدد لکهای بارداری دوباره جون گرفته بود
اول دنبال علتش توی این اواخر می گشتم ولی رفتم تا رسیدم به گذشته های دور...
سه یا چهار سالگی 
صدای گریه دلخراشم، قیافه خودخواه و بدذات دختر خاله ام که خوشحال بود از اینکه اشک من رو در آورده، صدای بابام که داشت خاله ام و شوهرش رو فحش میداد ، برای اینکه نتونستن بچه شون رو مثل آدم تربیت کنند . صدای اعتراض مامانم به بابا ، چرا که داره به خواهرش فحش میده!!!
اما گریه من سوزناک و سوزناکتر می شد چون دلم یه آغوش می خواست یه صدای که در گوشم بگه گریه نکن و آرومم کنه اما دریغ ...


روزی که پسرم به دنیا آمد انگار خودم متولد شده ام. وقتی گریه می کرد اشک از چشمهام جاری میشد و هنوز هم گریه اش نابودم می کنه ، با گریه هاش گریه کردم و با خنده هاش خندیده ام.
اما متاسفانه این احساسم و این رفتارم برای خیلی ها از جمله پدر و مادرم تعجب برانگیز و نامعقول جلوه کرد.
من و همسرم هر دو خواستیم سختگیرانه مراقبش باشیم،خواستیم نذاریم تا آسیبهایی که خودمون در اثر بی توجهی و سهل انگاری والدینمون خوردیم برای طفلکمون تکرار بشه . اما مثل همیشه عده ای فهمیدن و همکاری کردن عده ایی هم نفهمیدن و قهر کردن ، صدمه زدن و له کردند و باز هم شکستند.
دوباره من بودم که تنها ماندم و کسی به احساساتم اهمیتی نداد. 
منم سفر کردم به گذشته موشکافانه و پرسشگرانه.
چراها ، بایدها و نبایدها، واژه به واژه توی ذهنم صف می کشیدند. زخمهای گذشته تازه می شدند و دوباره میسوختند.
جسم آدم وقتی زخمی میشه شاید جای آن باقی بمونه اما دردش فراموش میشه اما روح آدم وقتی زخمی میشه جای زخم دیده نمیشه اما دردش تا ابد می سوزه و درد می کنه.
پدر و مادر شدن مثل شمشیر دولبه است یا وقتی والد شدی خیلی قدر زحمات والدینت رو میدونی یا اینکه متوجه سهل انگاری و کوتاهی هاشون میشی. 
اینجاست که پدر و مادرها میتونند کارنامه خودشون رو تماشا کنند و ببینند که آیا نهالی که کاشتند رشد کرده و سرسبز و شاداب به بار نشسته یا اینکه رشد کرده به بار هم نشسته اما پژمرده شده و شکسته.
نمیخواهم بگم که پدر مادر من زحمتی برای سبز شدنم نکشیدند . نه  
اما فردیتم یا شاید منیتم هیچوقت جدی گرفته نشد.
وقتی خواستم برای تربیت بچه ام ابراز وجود کنم از من دور شدند درست شبیه وقتی که ازدواج کردم و آنها دور شدن رو آغاز کردند و الان انقدر دورند که ناپدید شدند. 
حالا که خودم والد شدم نمیگذارم هیچوقت یادم بره که هویت پسرم فقط برای خودشه اونکه باید برای نحوه زندگی کردنش تصمیم بگیره و من وظیفه دارم تا کمکش کنم تا  خواسته هاش رو درست انتخاب کنه و به آنها برسه و بشینم و موفقیتها شو تماشا کنم اگر هم شکستی داشت کمکش کنم تا دوباره بایسته و حرکت کنه.
امیدوارم که زخمی یا لکه ای بر روح پاک و صافش نزنم .

Saturday, March 7, 2015

حکایت تنهایی


حکایت این روزهای من حکایت تنهاییست.
گاهی در خلوت برای خود  مادری می شوم  دلسوز  دستی بر صورت اشک آلود خود می کشم و با مهربانی می گویم بیا شیوا بیا عزیزم بیاو سرت را بگذار روی پاهایم تا موهایت را نوازش کنم .  مادر، مادر شدنت مبارک و گوار. دستت را بگذار برروی شانه من تا مادری شوی قوی و محکم. بیا کنار من تا با لبخندت شاد شوم. بخند که دلم به شادی تو شاد است و به عم تو غمگین . بگو چه کنم تا تو شاد باشی و خوشحال بیا و خستگیهایت را با من قسمت کن ای میوه دلم. 
گاهی پدری میشم پشت و پناه. پدری دلسوز و مهربان. دستی بر سرم می کشم و به خود می گویم بابا من مثل کوه کنارتم تنهایت نمی گذارم. هرجا که پاهای ضعیفت لرزید به خودم تکیه کن من پشتتم.بابا اگر صد بار بلند شدی و باز افتادی غمت نباشد باز دوباره بلند شو من همیشه هستم که دستهای خسته تو  رو بگیرم . به خاطر تو هر ناملایمتی و تلخی شیرین است ، به خاطر تو چشم از وجودم می بندم  غرورم به فدایت. تو باش تا من باشم


حکایت من حکایت عجیبیست
امشب شوهر مهربان و عاشقی بودن که با عشق پوست تنم را نوازش می کرد و در گوشم زمزمه عشق می خواند. بار ها شنیدم که می گفت دوستت دارم نامهربان. 
لبخندش بروی ترشی دلم شکر می پاچید صبرش در برابر کجی خلقم آبم می کرد تا بریزم بر گیاه قلبش.
موهایم را می بویید تا از عطر گیسوی مست شود و با عشق و نیاز به من می گفت برای من سالم بمان ای کسی که با من تا مرگ می مانی پس سالم بمان سالم. همیشه بمان
وقتی با اخم خودم را برایش لوس کردم اخم پیشانیم را بوسید.
بارها شنیدم که گفت ناز کن که نازت را خریدارم . بارها دیدم که با عشق نگاهم میکرد و هر وقت نگاهش می کرد با عشق می گفت  تو بهترینی تو زیباترینی 
آری 
برای خود برادری شدم که طاقت دوری خواهرش را ندارد. دلتنگ خواهرش است. 
فامیلی شدم دلسوز و صمیمی همانهایی که نگرانم بودن سراغم را میگرفتند. همانهایی که به پاس گذراندن دوران کودکی و نوجوانی و جوانیم در کنارشان میانسالیم را تنها نگذاشتن.
چه حکایتی دارد دل تنهای من در این نیمه شب 
نیمه شب نیمه های اسفند 93

Thursday, September 25, 2014

وقتی به دنیا آمد

روزی که می خواست به دنیا بیاد حس و حال عجیبی داشتم شبیه اون روزی بود که نتایج کنکور رو اعلام کرده بودن و خبر قبولی دانشگاه توی رشته مورد علاقه ام رو بهم دادن. البته دلهره و ترس از عمل سزارین هم چیز کمی نبود، تا حدی که وصیتنامه ام رو نوشتم و پنهانش کردم. شب اصلا خوابم نمی برد ، ساعت چهار علی رو بیدار کردم تا آماده رفتن بشیم .  دکتر (رزا پرستنده چهر) خواسته بود که ساعت 6 صبح بیمارستان باشم. وقتی رسیدم به بیمارستان نفر چهارم بودم. هر عمل حدود یک ربع طول می کشید . ساعت هفت ربع رفتم تو اتاق عمل . دست و پاهام میلرزد مثل روزی که برای اولین بار تنها نشستم پشت فرمون ماشین.
آمپول بیحسی رو زدن توی کمرم . تا اومدم به خودم بیام دکتر تیغ جراحی روکشیه بود روی شکمم. از درد و ترس جیغ میکشیدم. همه چی رو حس می کردم .
درد و شوق با هم قاطی شده بود.
وقتی به دنیا اومد اصلا گریه نکرد. از خودم خجالت کشیدم که دارم جیغ و داد می کنم.  پرستار از فاصله دو متری بهم نشونش داد. وای که چه لحظه ای بود . صورت گرد، موهای سیاه ...
بغض کرده بود و چونه اش میلرزید ، عاشقش شدم

Sunday, July 6, 2014

ثریا


اسمش ثریا بود بهش نمی خورد بیشتر از بیست و پنج سال داشته باشه . اهالی محل می گفتن دیوونه است. اما فقط توی تکلمش یه کمی مشکل داشت . بچه ی دهات بود به قول خودش دی یات، خانوادش به زور شوهرش داده بودن تا یه نون خور کم کنند، اون هم چه  شوهری، یه پیرمرد هفتاد ساله.
یه وقتهای میومد پیش مامانم تا کمی باهاش دردودل کنه، من ده سالم بود و به قول معروف تازه می خواستم سر از تخم در بیارم . خیلی زندگی ثریا برام مسیله شده بود همیشه فکر می کردم که چطوری می تونه شوهرش رو دوست داشته باشه؟خیلی دلش بچه می خواست با حسرت به مامانم میگفت : شوعرم بچه اش نمیشه، وقتی من بهش میگم بچه می خوام با لگد بهم میزنه میگه گه خوردی خودتم زیادی هستی. بیچاره ثریا غیر از اینکه شوهر پیر ، ازکار افتاده و بداخلاقی داشت خیلی از آقایون محل هم فکر می کردن باید به چشم بد بهش نگاه کنند.از ماجرای ثریا بیست و خورده ای سال می گذره ، الان باید پنجاه سالش باشه ،حتما شوهرش تا حالا مرده، اونهم باید تک و تنها مونده باشه بدون بچه....چند روزه خبر زن جوان سی ساله ایی که از شوهر نود ساله خود .بچه دار شده خیلی داغ شده . نمی دونم چطوری بچه دار شده اما حداقل بیست و چند سال بعد مثل ثریا تنها نیست  یه دختر داره که مونسش باشه

Wednesday, May 21, 2014

من آل رو دیدم


من آل رو دیدم 
امروز نهمین روز تولد پسرم فربد ه. بعد از گذشت نه روز، یک ساعتی ، ما دو تا ، توی خونه تنها شدیم . از روزهای قبل همه بهم توصیه می کردند که مبادا تا ده روز بعد از زایمان توی خونه تنها بمونم، من هم با یه لبخند معنی دار به توصیه کنندگان می گفتم : چشم...
تو این یک ساعت تنهایی به روشهای مبارزه با آل عزیز که علاقه ای خاص به جگر زن تازه زا و نوزادش داره فکر می کردم. به اینکه با چاقو بزنمش یا دمپایی...
چشمام داشت گرم می شد که چهره زن جوونی جلوی چشمام نقش بست . یه بطری آب معدنی کوچیک دستش بود و داشت به زور آب می خورد . قیافش تو نگاه اول تو ذوق می زد ، ابروهای تاتو کرده و دماغ عملکرده سربالاش یکم ترسناک بود . اومد سمت ما . فربد توی کریرش خوابیده بود، از ترس سرمای کولر پتو رو هم تا جایی که میشد روش کشیده بودم. گفت پتوش رو میزنی کنار صورتش رو ببینم. با اینکه دلم نمی خواست آروم پتو رو کنار زدم،با دیدن نوزادم، اون چهره خشن لبخندی زد و دلداریی به من داد بعد
شروع کرد از خودش گفتن؛ اینکه یه دختر پنج ساله و یه پسر هشت ساله داره . دخترکش هنگام تولد با مشکل قلبی متولد شده، و اون برای درمانش خیلی رنج کشیده . و الان که تو این آزمایشگاه حضور داره می خواهد آزمایش بافت کلیه بده تا برای سلامتی بچه اش کلیه اش رو بفروشه. 
وقتی به حرفهای اون زن قوی گوش می کردم همون زنی که درمورد قیافه اش، قضاوت خوبی نکرده بودم،آزمایشگاه قلهک داشت برام تنگتر و تنگتر می شد. نمیدونستم چی باید بگم. فقط سکوت کردم و الان از اون سکوت پشیمونم.
یک ساعت تنهایی ما هم به پایان رسید و خواب هم با مرور خاطره روز گذشته از چشم من گریخت اما  آل نیومد که نیومد فهمیدم که آل این روزها علاقه ای به جگر زن تازه زا و نوزادش  نداره، سلیقه آل عزیز عوض شد. اون کلیه میخواهد.کلیه با گروه خونی متفاوت. 
با غصه به پسرم نگاه کردم که تو سرزمین آلهای متفاوت به دنیا آمده:
آل کلیه،آل شرافت ،آل نجابت، آل ناموس ،آل انسانیت.

Monday, March 3, 2014

صدای نفسش


این روزها یکی از تفریحاتم شده که بشینم و ساعتها به حرکات شیرین زیر پوست شکمم که روز به روز داره بزرگ و بزرگتر میشه نگاه کنم.
وقتی طفلکم از خواب بیدار میشه به تن و بدن قشنگ و کوچیکش کش و قوسی می دهد، دلم پر از لذت میشه. لذتی که تاحالا تجربه نکرده بودم . دستم رو می ذارم روی تنش و سعی می کنم تصورش کنم،
صورت گرد و خوش فرمش، اندام کشیده و متناسبش.
لحظاتی رو تجسم می کنم که بیرون از شکمم کنارم نفس می کشه. صدای نفسش توی گوشم  چه طنین قشنگی داره. این صدا، صدای عشق ماست، عشقی که آسون بدستش نیاوردیم.