من؛
آب...
تعمید؛
تقاطع حیات و باور من؛
پاک،
سفید، جاری...
بشمیهون ادهی ربی
دختری ایرانیام، از سرزمین
پارس.
دقیقتر بگویم: مندائیام؛ همانطور که
پدر و مادر و اجدادم بودهاند. شاید مرا به نام صابئی هم بشناسی، شاید هم نه! آدم را چه؟ میشناسی؟ پدر همه
ما. من پیرو اویم؛ همانطور که شیتل، نوح، سام و پیامبرم یحیی رهرو او بودند.
بیا... دور نشو؛ خدایمان یکی
است!
من هم مانند تو کتاب و
آیین و رسومی دارم که قدمتش بسیار است. بر خلاف باور بعضی از روزی که خود و خدایم
را شناختم نه ستاره پرستیدم و نه فرشتهای! یکتاپرستم؛ خدایم یکی است و از شرک
بریام!
قبله نماز و کتاب دارم؛ قبلهام شمال آسمان است،
آنجا که عرش الهی است و کتابم صحف آدم گنزارباست؛ گنجی از آسمان. روزهایی روزهدارم؛ قوتم
حلال است و از آنچه حرام است دوری میجویم. نذر و خیرات میکنم، زیرا دل من هم
مملو از آرزوها و خواستههاست.
به حرف آمدهام تا روایت
تازهای کنم از قومی کهن، سربزیر و آرام و صلحجو: صابئین مندائی!
ایران، سرزمین ماست؛ از
سالهای بسیار دور...
بسیار قبل از آنکه مرزهای
جغرافیایی با مرزبندیهای عقیدتی تنگتر و پیچیدهتر شوند. قبل از آنکه تو بشوی
یکی از امت واحده و من یکی از قوم فراموش شده! ما هر دو از یک خاکیم؛ ولی سرگذشت و سرنوشتمان کوچکترین شباهتی
به هم نداشته و ندارد.
لابد میپرسی چگونه...؟
آری؛ شاید حق داری که ندانی؛ زیرا من و هویتم در باور
تو جایی نداشتیم.
در شناسنامهام نامی از نامهای
تو را بر من نهادند. با آداب و رسوم تو
زیستم؛ زیرا که آئین من مطابق با عرف تو نیست! خود صاحب کتاب بودم اما، در
مدرسه کتاب تو را گاه از خودت بهتر خواندم. ارزشهای خود را داشتم
اما به جبر، نگریستم به آنچه دلخواه توست؛ خندیدم با آنچه تو میخندیدی و گریستم
بر آنچه تنها تو و اکثریت مطلقت باور داشتید!
اما...
اصلا کسی به من اجازه انتخاب
نداد!
این تنها راه بقا، زندگی در
بین شما و در یک کلام، حصار امن من بود. به من از کودکی خوب آموختند که
اگر این حصار ترک بردارد و فرق من با تو
آشکار شود چه در انتظارم است!
تو فریادی بلند بودی و من
صدایی کوتاه...
تو اول بودی و من آخر...
تو اصل بودی و من فرع...
چون تو، برگزیده بودی و من
ناگزیر...
امنیت جان و مالم از دست میرود؛ تا آنجا که از سایه خود هم
بترسم. اگر زنده باشم، معیشتم به خطر میافتد و نانم بریده میشود تا روزگارم تنگ
و تنگتر گردد و جامعه هرچه دارم باز میستاند؛ در حالیکه من نیز برای هرچه هستم
مانند بقیه دویدهام؛ حتی در زمینی ناهموارتر!
و اگر مرده باشم،...
چون هرقدر بکوشم و هرچه بهتر
باشم حقیقت تلخ آن است که تو از آنهایی و من، نه!
خندان از تو میپرسند: «دوست
داری چه کاره بشوی؟» و به من با چهره و لحنی پر از اکراه میگویند: نمیشود...قدغن!
سکوت و خفقان سهم من است و از
کودکی به آن عادت کردهام. رعایت حقوق برابر شهروندی هم یک شوخی تلخ است؛ درست مثل
آزادی!
هنوز نه؟!
بگذار اینطور برایت بگویم:
زنی را میشناسم که
سالها قبل فقط برای ساختن یک فیلم کوتاه دانشجویی درباره باورهایش و گفتن همین
حرفهایی که تو اکنون شنیدی از ادامه و تکمیل تحصیل منع شد، تا مرز مجازات رفت و
آینده شغلیای را که با زحمت برای ساختنش تلاش کرده بود از دست داد...
او اما، با همه ظلمها،
آسیبهای جسمی و روحی ماندگار و بسیاری ناملایمات دیگر، هنوز هست و سعی کرد این بار
برای تو بگوید این قصه پر غصه را...
اما دیگر، هرگز آن دخترک
امیدوار که تصور میکرد فردایی مانند دیگر همبازیهایش دارد نخواهد شد؛ به همین
سادگی...
زاهد ظاهرپرست از حال ما آگاه نیست
در حق ما هر چه گوید جای هیچ اکراه نیست
در طریقت هر چه پیش سالک آید خیر اوست
در صراط مستقیم ای دل کسی گمراه نیست
No comments:
Post a Comment