Saturday, February 15, 2014

آقاجون


آقاجون خدا بیامرزم ده پانزده سال قبل از اینکه فوت کنه تصادف بدی کرد که باعث شد مغزش آسیب ببینه، دکترها امیدی به برگشتش نداشتن اما برگشت، ولی یه تغییر بزرگ کرده بود اونهم اینکه دیگه با هیچ کس رودرواسی نداشت، رک و بی پرده با همه حرف می زد. بعضی ها از رفتارش جا می خوردن، بعضی ها میذاشتن به حساب اینکه مخش تکون خورده، بعضی ها هم بهش می خندیدن. از شما چه پنهون منم بعضی وقتها به خیلی از حرفها و کارهاش از ته دل خندیدم، وقتی می خندیدم ، می دیدم با یه شیطنت خاصی داره منو نگاه می کنه و لبخند می زنه ، وقتی بهش نگاه می کردم و خودمو جمع وجور می کردم که نکنه از خنده من ناراحت بشه ،یه چشمک بهم میزد که خیال منو راحت میکرد. 
می دونستم که این رک گویی رو به اختیار انتخاب کرده . 
بچه هاش از این رفتار پدرشون خجالت می کشیدن و اینجوری شد که از ترس آبروریزی و ناراحتی دیگران، دیگه تو خیلی از مراسمها و مهمونی ها دعوتش نکردن . کم کم اون منزوی و گوشه گیر شد اما تا آخرین لحظه های عمرش هم دست از رک گویی برنداشت.
بی پرده و رک حرف زدن جرات می خواهد. بعضی ها که خودم هم جز اون بعضی ها هستم ، حتی نمی تونیم حرف دلمون رو به دیگران بزنیم چه برسه که بخواهیم طرف رو مورد نقد و انتقاد قرار بدهیم. 
شاید یه روزی منم مثل آقاجونم خودم رو زدم به کوچه علی چپ و رک شدم اما با شناختی که از خودم دارم فکر می کنم منم نیاز به یه ضربه محکم داشته باشم.

Tuesday, February 4, 2014

مادری با موی سپید


امروز داشتم توی آیینه موهام رو که تازگی ها دونه دونه داره رنگ می بازه  تماشا می کردم. احساس کردم چقدر این موهای سفید رو دوست دارم اصلا حاضر نیستم که نشونه های گذر زمان رو پاک کنم و با رنگ بپوشونمشون. روزهای تلخ و شیرین عمرم از جلوی چشمم به سرعت گذشت.به این فکر کردم که چقدر بین حس و حال من موقع مادر شدن با مامانم فرق وجود داره. مامانم هنوز به بیست سال هم نرسیده بوده که خدا من رو بهش داده بوده اما الان من سی رو هم از نیمه رد کردم که دارم مادر میشم. همیشه فکر می کنم که من به دنیا آمدم تا عروسکی باشم برای یه دختر نوزده ساله، پیش نیومده که از مامانم بپرسم چرا خواستی که من به دنیا بیام. اما قطعا جوابش این خواهد بود که" آدمیزاد باید بچه داشته باشه که توی پیری و کوریش تنها نباشه. مگه میشه آدم ازدواج کنه و قصد بچه دار شدن نداشته باشه. اگه بچه نداشتم مردم چی می گفتن نمی گفتن زنه اجاقش کور بود."
اما فرق بین من که بیست و هشت سالگی ازدواج کردم با کسی که شانزده سالگی شوهر می کنه این میشه که دیگه دغدغه من برای بچه دار شدن حرف مردم و پیری و کوریم نیست. درسته که اعتقاد دارم بچه ثمره یک ازدواج و میوه یه عشقه اما مخالفم که ازدواج دلیل تولد یه انسان باشه. با اینکه فطرتم یه عروسک می خواست اما منطقم اجازه نمی داد که عزیزترین قسمت وجودم تبدیل به یه عروسک بشه. شاید کمیت حضورم برای فرزندم پایین باشه اما امیدوارم کیفیت حضورم بالا باشه. 
نتیجه اینکه نسل آینده باید با ما فرق داشته باشه . باید تولدشون بر اساس عقل و شعور باشه. نه بر اساس سطحی نگری و احساس.