آقاجون خدا بیامرزم ده پانزده سال قبل از اینکه فوت کنه تصادف بدی کرد که باعث شد مغزش آسیب ببینه، دکترها امیدی به برگشتش نداشتن اما برگشت، ولی یه تغییر بزرگ کرده بود اونهم اینکه دیگه با هیچ کس رودرواسی نداشت، رک و بی پرده با همه حرف می زد. بعضی ها از رفتارش جا می خوردن، بعضی ها میذاشتن به حساب اینکه مخش تکون خورده، بعضی ها هم بهش می خندیدن. از شما چه پنهون منم بعضی وقتها به خیلی از حرفها و کارهاش از ته دل خندیدم، وقتی می خندیدم ، می دیدم با یه شیطنت خاصی داره منو نگاه می کنه و لبخند می زنه ، وقتی بهش نگاه می کردم و خودمو جمع وجور می کردم که نکنه از خنده من ناراحت بشه ،یه چشمک بهم میزد که خیال منو راحت میکرد.
می دونستم که این رک گویی رو به اختیار انتخاب کرده .
بچه هاش از این رفتار پدرشون خجالت می کشیدن و اینجوری شد که از ترس آبروریزی و ناراحتی دیگران، دیگه تو خیلی از مراسمها و مهمونی ها دعوتش نکردن . کم کم اون منزوی و گوشه گیر شد اما تا آخرین لحظه های عمرش هم دست از رک گویی برنداشت.
بی پرده و رک حرف زدن جرات می خواهد. بعضی ها که خودم هم جز اون بعضی ها هستم ، حتی نمی تونیم حرف دلمون رو به دیگران بزنیم چه برسه که بخواهیم طرف رو مورد نقد و انتقاد قرار بدهیم.
شاید یه روزی منم مثل آقاجونم خودم رو زدم به کوچه علی چپ و رک شدم اما با شناختی که از خودم دارم فکر می کنم منم نیاز به یه ضربه محکم داشته باشم.