Thursday, June 27, 2013

تصادف


چندین سال پیش تصادف شدیدی کردم که من مقصر بودم. جایی که دورزدن ممنوع بود دور زدم و یه آدم بد ذات که جلوی ماشینش داغون بود وقتی دید من دارم دور ممنوع می زنم باخیال راحت مقابل چشمام سرش رو برگردوند و صاف آمد توی ستون ماشینم. 
بعد هم گفت می خواستی دور نزنی مقصر تویی
از اون روز دیگه تصادف نکردم.
درس بزرگی که گرفتم این بود هیچوقت کاری نکنم که حق با من نباشه و مجبور بشم پول زور بدهم. 
حالا نکته مهمتر اینکه تصادف پیش میاد چون اسمش  تصادفه . شاید توی تصادف جونت رو از دست دادی به این فکر کن که اگر اتفاقی برات افتاد اولا تو یه آدم قانون شکن از دنیا رفتی  و همه میگن می خواست خلاف نکنه دوما خونت هدر رفته حتا لایق دریافت دیه هم نیستی، روی صحبتم به موتور سواراست که حتی یه ضربه کوچیک هم منجر به مرگشون میشه.

Tuesday, June 25, 2013

غیرت


ساعت 23:30 ،پشت چراغ قرمز ، چارراه گلبرگ.
سرم را به شیشه ماشین چسبانده ام و به این دنیای بی ارزش فکر می کنم. دنیایی که در آن معلقم و بی اختیار.
دخترک دست فروش یازده سال داشت. با مانتو مدرسه و شالی رنگارنگ بر سر. بسته ای در دستش بود نمی دانم چه بود . صدایش مثل ناله به گوشم رسید که با سری کج  به ماشین کناری التماس می کرد. 
ناخودآگاه نگاهم به سمتش خزید. سه جوان در ماشین کناری بودند . سه جوان ایرانی ، بله جوان غیور ایرانی ، از همانها که همیشه در مناسبات ملی و مذهبی غیرتشان را به زبان می آوریم. 
لبخند کثیف جوان راننده و چشمان هیزش تکانم داد. سرم را از روی شیشه برداشتم و با خشم تیر نگاهم را به سمت جوان نشانه گرفتم شنیدم که به دخترک می گفت : بیا با ما تا همه اش را بخرم ، دخترک با کودکیش می گفت : نمی خواهم ،یکی بخر
از شدت خشم به خود می لرزیدم . جوان سنگینی نگاهم را حس کرد و نگاهم کرد. با عصبانیت و تاسف سری تکان دادم و با اشاره به دخترک به او گفتم خجالت بکش این هنوز بچه است. 
چراغ سبز شد و ما دور شدیم 
نیم ساعت مانده به نیمه شب ،دخترک یازده ساله وسط چارراه گلبرگ چیزی می فروشد و جوان غیور ایرانی در اندیشه سوءاستفاده از اوست.
و من از شدت خشم دلم چماغی می خواست تا شاید غیرتش را می توانستم مخدوش کنم.