ماه نهم بارداری یروز جلوی آیینه متوجه یه جای زخم کهنه روی صورتم شدم. جای زخمی که مدتها بود گم شده بود و بعد از سالیان سال به مدد لکهای بارداری دوباره جون گرفته بود
اول دنبال علتش توی این اواخر می گشتم ولی رفتم تا رسیدم به گذشته های دور...
سه یا چهار سالگی
صدای گریه دلخراشم، قیافه خودخواه و بدذات دختر خاله ام که خوشحال بود از اینکه اشک من رو در آورده، صدای بابام که داشت خاله ام و شوهرش رو فحش میداد ، برای اینکه نتونستن بچه شون رو مثل آدم تربیت کنند . صدای اعتراض مامانم به بابا ، چرا که داره به خواهرش فحش میده!!!
اما گریه من سوزناک و سوزناکتر می شد چون دلم یه آغوش می خواست یه صدای که در گوشم بگه گریه نکن و آرومم کنه اما دریغ ...
روزی که پسرم به دنیا آمد انگار خودم متولد شده ام. وقتی گریه می کرد اشک از چشمهام جاری میشد و هنوز هم گریه اش نابودم می کنه ، با گریه هاش گریه کردم و با خنده هاش خندیده ام.
اما متاسفانه این احساسم و این رفتارم برای خیلی ها از جمله پدر و مادرم تعجب برانگیز و نامعقول جلوه کرد.
من و همسرم هر دو خواستیم سختگیرانه مراقبش باشیم،خواستیم نذاریم تا آسیبهایی که خودمون در اثر بی توجهی و سهل انگاری والدینمون خوردیم برای طفلکمون تکرار بشه . اما مثل همیشه عده ای فهمیدن و همکاری کردن عده ایی هم نفهمیدن و قهر کردن ، صدمه زدن و له کردند و باز هم شکستند.
دوباره من بودم که تنها ماندم و کسی به احساساتم اهمیتی نداد.
منم سفر کردم به گذشته موشکافانه و پرسشگرانه.
چراها ، بایدها و نبایدها، واژه به واژه توی ذهنم صف می کشیدند. زخمهای گذشته تازه می شدند و دوباره میسوختند.
جسم آدم وقتی زخمی میشه شاید جای آن باقی بمونه اما دردش فراموش میشه اما روح آدم وقتی زخمی میشه جای زخم دیده نمیشه اما دردش تا ابد می سوزه و درد می کنه.
پدر و مادر شدن مثل شمشیر دولبه است یا وقتی والد شدی خیلی قدر زحمات والدینت رو میدونی یا اینکه متوجه سهل انگاری و کوتاهی هاشون میشی.
اینجاست که پدر و مادرها میتونند کارنامه خودشون رو تماشا کنند و ببینند که آیا نهالی که کاشتند رشد کرده و سرسبز و شاداب به بار نشسته یا اینکه رشد کرده به بار هم نشسته اما پژمرده شده و شکسته.
نمیخواهم بگم که پدر مادر من زحمتی برای سبز شدنم نکشیدند . نه
اما فردیتم یا شاید منیتم هیچوقت جدی گرفته نشد.
وقتی خواستم برای تربیت بچه ام ابراز وجود کنم از من دور شدند درست شبیه وقتی که ازدواج کردم و آنها دور شدن رو آغاز کردند و الان انقدر دورند که ناپدید شدند.
حالا که خودم والد شدم نمیگذارم هیچوقت یادم بره که هویت پسرم فقط برای خودشه اونکه باید برای نحوه زندگی کردنش تصمیم بگیره و من وظیفه دارم تا کمکش کنم تا خواسته هاش رو درست انتخاب کنه و به آنها برسه و بشینم و موفقیتها شو تماشا کنم اگر هم شکستی داشت کمکش کنم تا دوباره بایسته و حرکت کنه.
امیدوارم که زخمی یا لکه ای بر روح پاک و صافش نزنم .