پارسال تابستون بود که یه لیوان پر تمشک و گلپر نوشجان کردم،لذتی که قابل توصیف نیست ،طعم ملس تمشک با عطر گلپر آدم رو یاد روزهای خوب بچگی می نداخت،دلم می خواست چند لیوان از این معجون بهشتی بخورم ، شهر بندری انزلی بودیم و داشتیم توی بازار قدم می زدیم در طول زمانی که لیوان تمشک داشت ذره ذره خالی میشد یادم نمیاد به مغازه ای توجه کرده باشم ، تمام تلاش این بود که طعم دلنشینش رو در ذهنم حک کنم . لیوان خالی شد و ما ساعتی توی بازار چرخیدیم ، کم کم داشت نفس کشیدن برام سخت می شود فکر کردم علت اون رطوبت و گرمای بیش از حد هواست. سعی می کردم با کشیدن نفسهای عمیق به خودم مسلط بشم اما اوضاع لحظه به لحظه بدتر می شود، طوری که دیگه نمی تونستم صحبت کنم به سختی به علی گفتم که نیاز به دارو دارم اما کار به درمانگاه و اکسیژن رسید. خلاصه با تزریق فراوان آمپولهای ضد حساسیت اون شب بخیر گذشت و ما خفه نشدیم . از اون روز به بعد دیگه حنجره ما روی آرامش ندید هر چیز مشکوک و بوداری می خوریم ،انگار هزاران زنبور وارده گلوی ماشده و علاوه بر تنگ کردن راه هوا،نیشی هم بر گلوی ما میزنند.
تمشک،خربزه،بادمجان،فلفل ،عطر و و و هرچه که دوست دارم باعث خفگی من می شود اما قرصی کوچک آبیست بر آتش گلویم. حالا همیشه نگرانم که اگر آن قرص نازنین در دسترس نباشد من چکنم.
ریشه این همه حساسیت در ایران چیست و چرا انقدر شایع است؟جواب رو فقط خدا می داند و بس